و تنها تو

بگذار پرندگان در نام تو زندگی کنند و باران بر حرفهایم ببارد

بدون تو زندگی دهلیزی تاریک و طولانی است .

تو را می سرایم مثل هر روز شیرین تر از انگور هایی که سر یر

ستاره ها می سایند از سرودن تو هرگز سیر نمی شوم

من گرسنه نگاه توأم  دوست دارم حتی برای یک لحظه ساکن مجمع الجزیر قلب تو باشم .

هر شب نشانیت را از ماه می پرسم

می گوید : تو در کلبه ای زندگی می کنی که از عشق و شبنم و آذرخش ساخته شده است

می گوید : همه آنها که مسافر صبح اند راه خانه تو را می دانند

هر شب به یاد ستاره ای می افتم  که در کودکی من بر شاخه درخت حیاطمان

بدل به میوه ای ناب می شود که عطر تو را داشت بگذار جهان را در آغوش بگیرم

و در کنار عطر تو باسیتم و آواز بخوانم

بارانها را در آغوش بفشارم و همواره رودخانه ها به سوی تو بیایم .

بیا در چشمان باران خورده من بنشین !

بیا در قلب نقره ای من بنشین !

 من خویشاوند یاسم برادر زاده بهار که اگر چه در زمستان به دنیا آمده ام شبیه شکوفه های سیبم

کلبه ای را که نفس تو در آن زندگی می کن را دوست دارم

و به درختانی که هر صبح و شب تو را می ببینند عشق می ورزم

یک روز همه چیز تمام می شود جز جشمان تو

پس از من و تو در کاجهای بلند در بیرقهای افراشته در میوه های تابستانی

و در ترانه های عاشقانه ادامه پیدا می کنی و تنها نور پیراهن توست که بر دنیا می تابد ......