اعتراف

من به تو اعتراف می کنم که چندیست وجود مرا ترس شدیدی

احاطه کرده و همواره وحشت دارم عشق من روُیایی بیش نباشد

می ترسم مانند  همگان که در روُیا به سر می برند من نیز دچار

اوهام شده باشم و عشق تو وجود خارجی نداشته باشد

می ترسم خیال تو چون سایه های  ابرهای زود گذر که بر اثر

طوفانی متلاشی می شوند فراری شود و مرا گرفتار هزیان ترسناک مرگ کند

زیرا در این هنگام مرگ در برابر نور و درخشندگی تو زانو به زمین می زند

و به جسد بی جان من حیات حلول می کند

و من از حرارت عشق تو چون شعله های سرکشِ آتشِ 

فروزان می سوزم و به آسمان صود می کنم 

و در آنجا به انتظار تو 

تا واپسین لحظه حیات تو به انتظار می نشینم!!!!!