لحظه تلخ جدایی

۲ماه و ۹روز بود که همدیگرو ندیده بودن؛هیجان و اضطراب تو چشم هردوشون دیده میشد.ساعت۷:۳۰صبح یکشنبه توی پارک نیاوران.ساعت۱۲:۳۰یه جای بلند تو کوههای دربند.ساعت۳:۱۰توی ماشین ...دختر:اگه من رازمو بهت بگم قول میدی فقط توی دل خودت بمونه؟پسر:قول.به هیچ کسی هم نمی گم.دختر:إم م م م...میدونی...خیلی دوست دارم .توی این مدت خیلی دلم برات تنگ شده بود.کاش تا آخر عمر فقط فقط مال من باشی.مال خود خودم.بعد از۴سال این اولین باری بود که دختر از احساسش با پسر حرف میزد.پسر یهو ساکت شد.خیره شده بود توچشمای دختر...پسر:اگه بدونی چقدر دلم میخواست اینو از تو بشنوم!منم خیلی دوست دارم عزیز دلم...خودت خوب میدونی که فقط فقط مال توام.مال خود خودت.تا آخر عمر؛ولی یه شرطی داره توام قول بدی فقط فقط مال من باشی تا آخر عمر...بعد پسر تو گوش دختر یه چیزی زمزمه کرد...ساعت۶:۴۰اتوبان امام علی(ع).سرعتشون رفته بود بالا؛یه ماشین از راست ازشون سبقت گرفت؛سپر به سپر شدن؛پسر نتونست ماشینو کنترل کنه خوردن به گارد ریل و ماشین پرت شد رو هوا؛هنوز به خودشون نیمده بودن که یهو یه ماشین با سرعت خورد بهشون؛و هردوشون از هوش رفتن.بعد از ۳روز دختر بهوش اومد؛بعد از۸روز پسر هنوز بهوش نیامده بود.روز۹وقتی که دختر با سرمی که توی دستش بود داشت می اومد ملاقات عزیزش دید پرستارا دارن میدون سمت اتاق پسر؛رنگش پرید.بدنش یخ کرد.سرش داغ شد.پاهاش سست شده بود.خودشو رسوند به اتاق پسر ولی پسر...شاید خدا نمی خواست...رفت توی اتاق گریش بند نمی اومد برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه پسر؛برای اولین بار پسرو محکم بغل کرد.خاطره ها یکی یکی از جلوی چشماش میگذشتن...باورش نمی شد که خدا اون دوتا رو با هم نمیخواست.برای اولین بار پیشونی زخمی پسرو بوسید و برای آخرین بار در کمال ناباوری بابدن بی جون عشقش خداحافظی کرد.می خوایید بدونید پسر روز آخر چی تو گوش دختر زمزمه کرد:                     

زمرگم من نمی ترسم

اگر دنیا سرم ریزد

از این ترسم که بعد از من

                  گلم را دیگری بوسد.