جدایی....

گل سرخ قصه مون با شبنم رو گونه هاش 

دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش 

خونه ی اون حالا یه گلدون سفالی بود 

جای یارش چقدر تو این غریبی خالی بود 

یادش افتاد یه روز یه باغبون دو بوته داشت 

یه بهار اون دوتا رو کنار هم تو باغچه کاشت 

با نوازهای خورشید طلا قد کشیدن 

قصه شون شروع شدو همش به هم می خندیدن 

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود 

عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود 

روزای غنچه گیشون چقدر قشنگ و خوش گذشت 

حیف لحظه هایی که چکیدو مرد برنگشت 

گلای قصه ی ما از اهالی شهر بهار 

نبودن اشنا با بازی تلخ روزگار 

فکر می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ 

بمیرن؛با هم می میرن از غم باد و تگرگ 

یه روز اما یه غریبه اومد و اروم و برد 

یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد 

اون یکی قصه ی رفتن و باور نمی کرد 

تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد 

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر 

هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر 

هیچ کی از عاقبت اون یکی با خبر نبود 

چی می شد اگه تو دنیا قصه ی سفر نبود 

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس 

مال یاسا؛پونه ها؛اطلسیا؛رازقیاس 

که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن 

بدون اینکه بدونن خیلیا خیلی بدن 

یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز 

اون یکی برده شده واسه عیادت مریض 

چقدر به فکر هم اما چقدر در به درن 

اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن 

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره 

این بلا رو سر خیلی ها در می یاره 

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره 

توی هر محکمه کلی برگ برنده داره 

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه 

خوبا رو کنار هم می یاره بعدم می چینه