یه روز میای که دیگه نیستم

نفس من، این روزا انتظارت خیلی سختر ازهمیشه شده ومن دیریست که منتظرتم... در میان حروف الفبا هیچ کلمه ای پیدا نمی شه که در وصف خوبیهات بگم... چیه تعجب کردی! که می خوام از خوبیات بگم من دیگه اون قدر هم خودخواه نیستم که خوبیات از یادم بره... درسته تنهام گذاشتی... ولی من دل خوشم به فردایی که نمی دونم کی از سر راه میرسه... به افقهای دوردست چشم دوخته ام ولی هنوز هیچ نشانی و خبری از تو برایم نیامده...الان هم که برات می نویسم با وجود این همه وسایل ارتباطی از قبیل تلفن... اینترنت... هنوزم بی خبرم از تو... شاید اون جایی که تویی هیچ گونه وسیله ارتباطی نیست...(آخه تو این جوری نبودی! دلمم نمیاد بهت بگم بی وفا) تو این شرایط ای کاش مثل قصه ها قاصدی بود یا کبوتر نامه رسانی که عاشق را زحال معشوق و معشوق را زحال عاشق باخبر میکرد... و خلاصه یک جوری احوال دلهایمان را بهم دیگه می رسوندن... وتموم میشد این چشم انتظاری... کاش بودی و می فهمیدی که چگونه دارم خودم گول میزنم با رویای آمدن تو... ولی اگه روزی هم بیایی! حرفی برای گفتن ندارم جزء آرزوی دیدن روی ماه تو...