آرزوی امشب من...

امشب شب آرزوهاست.

بیایید رویاهامون رو آرزو کنیم.

. . .

نیمه شب صورت خود رو به خدا خواهم کرد

از خدا خواهش دیدار تو را خواهم کرد

تا که جان دارم و از سینه نفس می آید

به تو و مهر تو ای دوست وفا خواهم کرد

. . .

اگه قرار باشه خدا یه آرزوتو براورده کنه.

تو چه آرزویی می کنی؟

خیلی وقته که مردم

دیگه من آخر خطم اینجا برگشتن نداره

حتی گریه شبونت من رو پیشت نمیاره

دیگه من آخر خطم وقت پر کشیدن اینجاس

جام اجباری من بود وقت سر کشیدن اینجاس

توی این اتاق خاکی خاطراتم رو می بوسم

نمی خواد بیای سراغم اگه باشی ام می پوسم

دیگه دیدنت محاله مورچه ها چشامو خوردن

قلبم رو بهت نمیدم آخه موشا اونو بوردن

فکر می کردم خیلی ساده همه دنیا رو حریفم

حالا کرما لونه کردن توی سینه نحیفم

می سوزه تنم همیشه از یک حرمی که عذابه

می دونم وقتی که نیستم باز داره خورشید می تابه

 

آخرین اشک

چگونه باور کنم؟
نگاهت؛بیانگر راز دلت نبود!
کاش این چنین بود........
نمیدانم
رفتنت را؛به پای کدامین گناه خود بگذارم؟
عشقم؟صداقتم؟شاید هم صمیمیتم؟
بگو تا بدانم
من که تو را؛بارها و بارها از آن خود دانستم
حال چگونه باور کنم؟
که مرا؛برای همیشه تا ابد و تا قیامت.......
ترک کرده ای؟....
چگونه باور کنم؟........
بی وفا.........و از آن روز که باد تو را از من گرفت دیگر هیچ کس گوشش را به درد دل من نسپرد انگار همه کر شده اند مبارک باد پیوند تو با باد نگران من هم نباش من هم روزهایم را میگذرانم با بغضی که در عمق گلویم مهمان شده و اشکی که روی گونه هایم پیچ و تاب میخورد و دارد به انتها میرسد تمام دار و ندارم این آخرین اشک است که افتاد این هم برای تو

فراموشی را با دردناک ترین ....

فراموشی را بستا بیم
زیرا که یاد ما را پس از مرگ
نزدیک ترین دوست زنده نگاه می دارد
فراموشی را با دردناک ترین نفرین ها 
      بیاموزیم 
زیرا انسان دوستانش را فراموش می کند
کتا بهای را که خوانده را فراموش می کند
ورنگ مهربان نگاه یک رهگذر را 
         آن هم فرآموش می کند.... 

تنها ترین

        وقتی دل ارزش خودش را ازدست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن
        نداشته باشند..وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگه
        هر چه دل تنگت خواسته باشدگفته باشی...وقتی دیگر دفترو قلم هم تنهایت
        گذاشته باشند...وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی
        و آرزوی مرگ بکنی...وقتی احساس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمیکند...
        وقتی احساس می کنی تنها ترین تنها ها هستی...وقتی باد شمع های روشن اتاقتو
        خاموش کنند...چشمهایت را ببند...و از ته دل بخند...که با هر بار لبخند روهی 
      خاموش جان می گیرد و درخت پیر جوان می شود !  

 

شاید دیگه ننویسم با این که خیلی سخته دل کندن از جایی که تنها مونس تنهایی هام بود جایی که تمام حرف ها، فریاد ها، غم ها م رو توش گفتم، شده بود برام سنگ صبور

هنوز تصمیم نگرفتم که بنویسم یا ننویسم!