و تنها تو

بگذار پرندگان در نام تو زندگی کنند و باران بر حرفهایم ببارد

بدون تو زندگی دهلیزی تاریک و طولانی است .

تو را می سرایم مثل هر روز شیرین تر از انگور هایی که سر یر

ستاره ها می سایند از سرودن تو هرگز سیر نمی شوم

من گرسنه نگاه توأم  دوست دارم حتی برای یک لحظه ساکن مجمع الجزیر قلب تو باشم .

هر شب نشانیت را از ماه می پرسم

می گوید : تو در کلبه ای زندگی می کنی که از عشق و شبنم و آذرخش ساخته شده است

می گوید : همه آنها که مسافر صبح اند راه خانه تو را می دانند

هر شب به یاد ستاره ای می افتم  که در کودکی من بر شاخه درخت حیاطمان

بدل به میوه ای ناب می شود که عطر تو را داشت بگذار جهان را در آغوش بگیرم

و در کنار عطر تو باسیتم و آواز بخوانم

بارانها را در آغوش بفشارم و همواره رودخانه ها به سوی تو بیایم .

بیا در چشمان باران خورده من بنشین !

بیا در قلب نقره ای من بنشین !

 من خویشاوند یاسم برادر زاده بهار که اگر چه در زمستان به دنیا آمده ام شبیه شکوفه های سیبم

کلبه ای را که نفس تو در آن زندگی می کن را دوست دارم

و به درختانی که هر صبح و شب تو را می ببینند عشق می ورزم

یک روز همه چیز تمام می شود جز جشمان تو

پس از من و تو در کاجهای بلند در بیرقهای افراشته در میوه های تابستانی

و در ترانه های عاشقانه ادامه پیدا می کنی و تنها نور پیراهن توست که بر دنیا می تابد ......  

تولدکم مبارک

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیمگاهی به هم !اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع
 

 

 

جشن چشماتو گرفتم تو حضور سبز رویا آسمون غرق نگاهت

خونمون لبریز دریا جشن چشماتو گرفتم تو شب شادی یک ساز

زندگی مدیون چشمات خاطره سرشار پرواز جشنتو وقتی سرودم

پیش من فقط تو بودی اما آخرای شعرم رفتی و دیگه ... نموندی

وقتی مردم

وقتی مردم روی قبرم ننویسید که بدوم

وقتی مردم روی قبرم ننویسید :

نه شعری

نه شعاری

ننویسید که بودم از

چه تباری

وقتی مردم آخرین نقطه راهه

نمی خواهد سنگ روی قبرم بگذارید ...

وقتی هر اومدنی رفتنی داره

نمی خواد گل روی قبر بکارید...

خیلی وقتا پیش از این

مرده بودم...

عمری دلمرده

به سر برده بودم

بدون سنگ بدون نام و نشون

چوب این زندگی رو خورده بودم

وقتی مردم

روی قبرم

ننویسید که بودم... 

 

 

کلبه تاریک من

ای اقاقی های وحشی که بی هیچ لبخندی

در کنار کلبه تاریک من پا گرفته اید

ای واژه های تلخ تنهایی

ای عابران خسته سر نوشت

ای ورق های پاره شده در غبار سهمگین

آیا کسی مرا

در خاطرات اشکهایش می شناسد ؟
آیا عابران
کوچه های غم

فقط برای یک لحظه کنار پنجره رازهایم می نشینند

تا قصه ملکه قصر ماتم را بازگویم؟

با شمایم

ای آدمهای شیشه ای !

من در حسرت یک تبسم صمیمی مانده ام .

ای کوچه های گلی رویا

آیا گامهای دیروز کودکی ام را

با شادی به من باز نمی گردانید ؟

با شماهایم ای اسطوره های قصر ماتم