صمیمیت احساس

ای صمیمیت احساس توی دستای تو پر پر
به چه جرمی سوزونی ریشه ی عشقمو آخر
کاشکی عهدای قدیمی مونو تو نمی بردی ز خاطر
کاش واسه شعر محبت میشد احساس تو شاعر
ساده دل بودن و موندن عهد بین ما دو تا بود
توی این سینه ی خون دلی بود که پر از مهر و وفا بود
غنچه ی حرف نگفته رو لبام خشکیدو پژمرد
حالا نقش آرزوهام میشه بی اسم تو نابود
پس چی شد بگو کجا رفت اون که با من همصدا بود
اونکه تو سختی ایام یاور بی ادعا بود
خون تو رگهام اگه سرده اگه چشمام پر درده
روزگار من همینه بهارم پاییز زرده
نزار اینجا جا بمونم تو شب شعر و جنونم
من که پای رفتنم نیست پس بزار با تو بمونم

غریبه

من غریبه دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم. پس در آشنایی امروز می نگرم تا در فراموشی یادم کنی.  نمی دانم این حقارت الفاظ است یا زبان قاصر من که نمی توانم کلامی در باب علاقه ام  بنویسم. پس به چشمان من بنگر و نگاهم را از چشمانی بپذیر که زیبا نیستند ولی زیبایی را بخوبی می فهمند  .در حجم مهربانیت جوانه زدم و با نسیم صدایت به بار نشستم ,دستانت مرا به بی نهایت رسانید و اکنون می رود تا به پایان برسد.هنگامی که کبوتران خیالم در آسمان ناامیدی پر و بال می گشایند.  .اشک را به پهنای بی کسی می ستایم .در آن هنگام است که تنها یک آرزو دارم  .دوست دارم رود باشم. دوست دارم رود باشم و برسم به پای سروی که تنها در آرزوی یک قطره آب است. دوست دارم رود باشم و برسم به دست دختر بچه ای که با امید به آب نگاه می کند.دوست دارم در درگان طبیعت جاری شوم و صدای آرامش بخش آ ب را به جوار شقایق برسانم  .دوست دارم شکست پرتو نور ماه را در اعماق تاروپود وجودم احساس کنم و به همه بگویم: ماه افتخار یک بودن است و خورشید انتظار یک شدن. اما در عمق ناامیدی انگار نیرویی قلبم را روشن و روشن تر می کرد و مرا نصیحت می کرد. در آن هنگام بود که فهمیدم: حتی از آسمان تیره و ابری هم می توان ستاره پیدا کرد,حتی از دریای طوفانی و خروشانی هم می توان ماهی گرفت . اگر آب نیست و آفتاب بی رمق است می توان حتی گل و درخت را در حافظه کاشت و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت. تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم که زیبایی ها را جست و جو کنند,به گوش هایمان یاد بدهیم که زمزمه های مهربانی را بشنوند و به قلب هایمان هشدار دهیم که جز برای محبت و انسانیت نتپند. هنوز می توان برای پنجه های یخ زده ی گربه ها در کوچه های برفی دل سوزاند.می توان حتی به لطیفه های نه چندان بامزه  خندید. بیا که خندیدن را از یاد نبریم.بیا که غم های بزرگمان را به دست باد بسپاریم و شادی های کوچکمان را با هر دو دست محکم نگه داریم تا باد آنها را با خود نبرد.          وقتی که به لب ساحل رسیدم خود را در مقابل آن همه بزرگی کوچک حس کردم, مثل آن لحظه که خود را در مقابل مهرت حقیر احساس کردم.می بینم که نوازشگری از سوی دریا می وزید.گویی در گوشم زمزمه می کرد. وقتی به دریا می نگرم با خود می اندیشم خورشید ,این روشنی بخش جهان هستی,چگونه توانسته بود , دریا,این واژه ی بی همتا را در خود بشکند ,همانگونه که تو غرور من را در هم     شکستی.                                                                            وقتی که نمی توانی بوسیله  کلمه ها صداقت شقایق را به قلبت ثابت کنی.وقتی که کلمه ها دست به دست هم میدهند تا تو را در گذر زمان به دست بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا دستانت را برای سرودن شعری یاری کنند.وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان هم نا امید شوی  آن وقت سکوت زیبا می شود ,آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر آسمان را دوست داری  و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری.