خدایا آتش عسیانم امشب . سرود روشن بارانم امشب
به دریای غزل بی هیچ و خاموش . پر از موجم دل طوفانم امشب
خدایا دفتر ناخوانده ام من . به راه یک سفر جا مانده ام من
زدشت لاله های پرپر عشق . زمستان تا بهاران خوانده ام من
به عشق عاشقان خسته سوگند . به قلب شیشه ی بشکسته سوگند
به اشک سوگواران جدایی . به بغض در گلو بشکسته سوگند
خدایا طاقت تنهاییم ده . دلی بی کینه و دریایی ام ده
دلی زخمی . پر از داغ عزیزان . به رنگ لاله صحرایی ام ده
خدایا عمر گل عمر حباب است . اسیر باد یا نقشی بر آب است
در این فرصت مرا با خویش مگذار . مرا دریاب کین دریا خراب است
ممنوع نیستی که نچینمت
اینجا هم که بهشت نیست
... تا گناه را تکرار کنم ...
رنگ صلح چشمانت دهان تنهاییم را آب می اندازد
به شاخه ات نرسیده میلغزم
همیشه لغزیدن بهانه ی خوبیست ...
برای فشردن دستی که دوستش داری !
و...
وسوسه ی چیدن !
رها نکردن!
...
رهایت نمیکند...
...
رهایش نکن...
بچین!
یکی بود و یکی نبود تو این جهان پر دروغ
بجز تو و بجز خدا تو زندگیم هیچکی نبود
بدون تو منی نبود که واسه تو فدا بشه
نبود کسی که مثل تو لیلی قصه ها بشه
بدون تو نه قصه بود نه من نه زندگی نه عشق
بدون تو نبود کسی عاشق و پاکیزه سرشت
اما بدون من نفس بازم می موند تو سینه ها
نه دیگه گم می شد کسی تو پیچ و تاب جاده ها
دلتنگی ها و بی قراری ها چه زود شکل می گیرند و دیدارها و لبخندها چه دیر...
ترا دیدم ، نگاهت آرام بود و دوست داشتنی و تنها سهم ناچیز من از بودنت . توی ذهنم از مهربانی ات عکس گرفتم ، قاب کردم و به دیوار قلبم آویختم . وحالا...
روزهایم می گذرد با دلتنگی و لحظه هایم پر می شود از انتظار . انتظار فرصتی دوباره که من و تو باز بهم بر بخوریم.
تنها برای تو که آرامش وجودم هستی می نویسم که به یادت هستم .
به یاد تمام لحظات با تو بودن ، و در حسرت تمام لحظات بی تو بودن ،برایت دعایی خواندم .
الهی رنگ دو چیز را هرگز نبینی :دلتنگی و حسرت دیدار را .
صدای گرم و دلنشین ودل انگیزش طنین افکند...قلبش در سینه بانگ بر می داشت... و دستانش بی اراده می لرزید... بغضی در حنجره اش رخنه کرده بود ...تنفس برایش سخت شده بود ...یعنی خودش بود ؟.... بازگشت ... هیچ... پشت سرش سر شار از تهی بود ... همه خیال بود ...دوید و در حین دویدن می گریست... انگار از چیزی می گریخت ... کاش بازگشتی بود ... کاش گذشته بازگشتنی بود ...
سلام دوستان
ممنون از همتون که عشق الکی رو تنها نمیزارید
دیگه هیچ حس و احساسی ندارم شدم مثل آدم آهنی
شاید دیگه ننویسم.......
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز,بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز,بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم و بر سر و بر سینه فشاندم,چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه,در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست,تا مات شود اینهمه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من,با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم,تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب,کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد,دیوانه صفت عطر دل آویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس,او نیست که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آیینه و او گوش به من داشت,گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش,ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
معشوق به عاشق:
یارب مرا یاری بده تا سخت آزارش کنم,هجرش دهم,زجرش دهم,خوارش کنم,زارش کنم
از بوسه های آتشین وز خنده های دلنشین,صد شعله در جانش زنم,صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری گیرم زدست دلبری,از رشک آزارش دهم وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم,گویم خداوندش منم,چون بنده در سودای زر کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود,گویم بخواهم مهر خود,گوید که کمتر کن جفا,گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای,چابکتر از پروانه ای,رقصم بر بیگانه ای,وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من,فارغ شد از احوال من,منزل کنم در کوی او,باشد که دیدارش کنم
پاسخ عاشق:
یارت شوم,یارت شوم,هر چند آزارم کنی,نازت کشم,نازت کشم,گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم,دل را نسازم غرق غم,باشد شفا بخش دلم,کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود,ور باز خوانی سوی خود,باقهر و منت خوش دلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام,در کنج غم بنشسته ام,من گر قفس بشکشته ام تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام,بهر بلا آمده ام,یار من دلداده شو تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان,ناچار گردی مهربان,رحم آخر ای آرام جان,بر این دل زارم کنی
گرحال دشنامم دهی,روز دگر جانم دهی,کامم دهی,کامم دهی,الطاف بسیارم کنی
صدای گرم و دلنشین ودل انگیزش طنین افکند...قلبش در سینه بانگ بر می داشت... و دستانش بی اراده می لرزید... بغضی در حنجره اش رخنه کرده بود ...تنفس برایش سخت شده بود ...یعنی خودش بود ؟.... بازگشت ... هیچ... پشت سرش سر شار از تهی بود ... همه خیال بود ...دوید و در حین دویدن می گریست... انگار از چیزی می گریخت ... کاش بازگشتی بود ... کاش گذشته بازگشتنی بود ...
توی این کوچه دلواپسیهاما به هم پیوستیم
دستامون تو دست هم
قلبامون می تپیدن برای هم
من تو چشمای سیاه تو خیره ماندم
تو منو خنده کنان بوسیدی
شاخه ای عشق به من بخشیدی
لب من باز شد از خنده تو
شب آغاز شد از خنده تو
ستاره ها چرخ زنان به آسمان پیوستند
گلهای سرخ بر دامن دشت بنشستند
شهره شهر شد عشق من و تو
آفتاب شب سرد شد عشق من و تو
من به تو آویختم شاخه ماهو برایت چیدم
تو زمن ماهو گرفتی و به مو آویختی
قطره عشق و به دریا ریختی