افکار پریشان

می شه از واقعیات زندگی فرار کرد . همهء اتفاق های غیرمنتظره هم مال تو قصه ها نیست . یه روز چشم باز می کنی و می بینی تو هم وسط یکی از همون قصه هایی ، به همین سادگی .
هنوز همه چی عجیبه . هنوز من نباید بدونم جریان چیه . هنوز نمی تونم به روی خودم بیارم که می دونم . هنوز نمی دونم کدوم درسته و کدوم غلط . هنوز بهش فکر نکردم . تو این مدت فقط فرار کردم ، فقط فرار .
می دونی از چی می ترسم ؟ از اینکه بشینم تحلیل کنم و به این نتیجه برسم که اونم حق خودشو داشته تو زندگی ، که نتونم دربست محکومش کنم ، از این می ترسم . کاش چشم باز می کردم و می دیدم همش یه کابوس بوده .

گاهی وقتها آدم مجبوره دلش به کسی یا چیزی خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره دلش به کسی خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره بادلش خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره باشه
گاهی وقتها مجبوره باشه
گاهی چیزی نیست که باشه
می دونی یه چیزی می خواد که وقتی این گاهی هم نباشه باشه
و...
یه تصویر می سازی ، یه برج ، یه قلعه . شاید هم عمر خودت . بهش دل می بندی و یکی از معدود چیزای باارزش زندگیته ، شاید یکی از سه تا ! بعد یه هو می فهمی همه ش رو شن های لب ساحل بوده . یه موج میاد و تموم . از اساس تنها چیزی که به جا می مونه کف های موجه رو پاهات ، و کرم هایی که لای انگشتات می لولن . به همین سادگی همه چی خراب می شه ....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد