چرا این جوری شد؟

همه به آدم زل می زنند و با قیافه حق به جانب می گن :خودت خواستی.
آخه من چه جوری بهشون بگم :که من مقصر نبودم ،آفتاب مقصر بودورنگ آسمون مقصر بود و گنجشکها مقصر بودند .
من چه جوری بهشون بفهمونم که اون روز یه روزی بود و نسیم یه جوری می وزید که جز عاشق شدن هیچ کار دیگه نمی شد کرد؟
می دونید از کدوم روزا بود؟از اون روز ها که همه چیز آفتابی و روشنه .از اون روزها که صد سال بعد هم که یادش می افتی ، همه رنگها رو به وضوح به خاطر میاری.
ولی ،خوب حالا که چی ؟ به خاطر اون یه روز که نمی تونم هزار تا روز آفتابی دیگه رو خراب کنم.نمی تونم که چشماموببندم و نبینم که باز هوا اونجوری میشه ، باز آسمون اون رنگی میشه ،باز گنجشکها می خونند.
حتی اگه چشمامو ببندم هم فایده نداره.چون اون نسیمه ، باز دوباره ، داره تو هوا موج می زنه ، می یاد ، محکم می خوره به صورتم ودلم رو هری می ریزونه پایین.
از من که انتظار ندارین ، ندیده بگیرمش؟
از من که انتظار ندارین ،لبخند نزنم؟
از من که انتظار ندارین ،دوستش نداشته باشم ؟
نظرات 1 + ارسال نظر
بهنوش چهارشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ب.ظ

ببین حتی اگه تا آخر عمرتم مثل اون روز باشه...فقط مثل اون روز هستش....خود اون روز که نیست....از اون روز فقط یک دونه تو عمرت بود و دیگه هم بر نمی گرده....هر روزی برای خودش یک عطرو بویی داره...یه روز عطر عشق....یه روز عطر خوشی...یه روز عطر غم....یه روز عطر جدایی...یه روز عطر خوشبختی....ولی این ها همشون ب هم فرق می کنه....ولی هر روز باید لبخند زد حتی اگه غمگین ترین روز دنیات باشه..... و باید همیشه دوستش داشته باشی...حتی اگه بزرگترین بدی رو به تو کرده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد