جون پناه ...

ای پرندای مهاجر ای همه شهوت رفتن فاصله قد یک دونیاس بین دونیای تو با من تو رفیق شاپرک ها من تو فکر گلمونم تو پی عطر گل سرخ من حریص بوی نورم دونیای تو بی نهایت همه جاش مهمونی نور دونیای من یک کف دست روی سقف سرد یک کوه من دارم تو آدمک ها میمیرم تو برام از پرییا قصه میگی من توی حیله وحشت می پوسم تو برام از خنده چرا قصه میگی کوچه پس کوچه خاکی در و دیوار شکسته آدمهای روستای با پاهای پینه بسته پیش تو یک عکس تازس باسه آلبوم قدیمی یا شنیدن یک قصص از یک عاشق قدیمی ای پرندی مهاجر ای همه شوق پریدن خستگی یک کول بار روی رخوت تن من مثل یک پلنگ زخمی پر وحشت نیگاهم میمیرم اما هنوزم دومبال یک جون پناهم ...  

بگذار چیزی باشم!

اگر نمیتوانم همیشه مال تو باشم .
اجازه بده گاهی زمانی از آن تو باشم.
و اگر نمیتوانم گاهی زمانی از آن تو باشم.
بگذار هر وقت که تو میگویی کنار تو باشم.
اگر نمیتوانم دوست خوب و پاک تو باشم.
اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم.
اگر نمیتوانم عشق راستین تو باشم.
یگذار باعث سرگرمی تو باشم.
اما مرا اینطور ترک نکن.
بگذار در زندگی تو دست کم چیزی باشم.

شل سیلور استاین.

 

آوازش  را

خشمش  را

در قلبم  می ریزم

دریچه ها  را  می  بندم

عشق  و اشک را هم می زنم

تا شراب  سرخ   را

از  قلب  من بنوشد

از وقتی که وبلاگم فیلتر شده خیلی هرف برا گفتن دارم

دلم خیلی گرفته نمی دونم این دلگرفتگی  من از دل تنگیه یا از دل مردگی ...کاش یکی از این آدم هایی که در کنارم هستن با من بودن ... دلم می شکنه وقتی می بینم بعضیها چه ساده دم از رفاقت و معرفت و با هم بودن ( با در کنار هم بودن اشتباه نشه ) می زنن و بعدش چه را حت تر از و عده هایی که دادن زیرش می زنن ... یاد اون قدیمیا به خیر که حرف و عملشون یکی بود ...
باز امشب می خواهم در اوج آسمان باشم اما نمی توانم ... باز امشب دلم برای یاران رفته و باز نگشته تنگ گشته است ... برای یارانی که ساده از من گذر کردند و رفتند ... برای یارانی که خود خواسته  رفتند نه ناخواسته ... دلم عجیب گرفته است ...

کاش گذشته بازگشتنی بود ...

صدای گرم و دلنشین ودل انگیزش طنین افکند...قلبش در سینه بانگ بر می داشت... و دستانش بی اراده می لرزید... بغضی در حنجره اش رخنه کرده بود ...تنفس برایش سخت شده بود ...یعنی خودش بود ؟.... بازگشت ... هیچ... پشت سرش سر شار از تهی بود ... همه خیال بود ...دوید و در حین دویدن می گریست... انگار از چیزی می گریخت ... کاش بازگشتی بود ... کاش گذشته بازگشتنی بود ...

عشقم عشق های قدیم

بابا میگفت اون زمونها، حدوداً  ۲۰-۳۰ سال پیش ، یه چیزی بود به اسم معرفت .

میگفت این یه چیز رو همه داشتن حتی اگه چیز دیگه ای نداشتن .

بابا میگفت ، همه حاضر بودن واسه این یه چیزشون خیلی چیزهاشون رواز دست بِدن ، حتی گردنشون رو .

بابا میگفت اون موقع همه مرد بودن حتی زن ها ولی الان همه زنن حتی مردها.

بابا میگفت اون موقع وقتی یکی از رفیقش ناراحت میشد ، میومد صورتش رو می بوسید و می گفت معذرت ، معذرت و فقط معذرت ، اون طرفی هم که باعثِ ناراحتی بود شرمنده میشد و دست دوستش رو میبوسید بدونِ اینکه چیزی بگه ، و این چیزی نگفتن خیلی رساتر از خیلی چیزها گفتن بود.ولی الان میدونید چه جوریه؟: اگه یکی ازت ناراحت باشه ، وقتی میاد پیشت ، سلام هم  که بدی بهش زوری میگه سلام ، و  سعی میکنه روش رو اون وری کُنه ، سعی میکنه چشماش تو چشمات نیفته ، و هر چی بهش بگی میگه .... ( یعنی سکوت )
بابا میگفت اون زمون ها  وقتی یکی میخواست بره مسافرت ، وقتی میخواست بره یه مدت نباشه ، میومد پیش آشناهاش حلالیت می طلبید( حتی واسه یه مسافرتِ ۲ روزه ) و با رخصت از همه میرفت پی کارش .
الان می دونید چه جوری شده ؟ اونی که می خواهد بره سفر میذاره میره ، بدونِ اینکه بیاد پیشت ، حالا نیومد پیشت هم هیچی ، لااقل یه زنگ هم نمی زنه بهت که داره میره ، از همه اینا جالب تر این که :
وقتی زنگ میزنی بهش که کجایی؟ میگه رفتم فلان جا . بعد هم ازت طلب کار میشه که چرا خبری ازت نیست .
بابا میگفت اون زمون ها ، وقتی یکی مهمون آدم میشد ، وقتی میومد به شهر غریب ، همه کار و زندگیشون رو ول میکردن ، میرفتن پیش اون ، حالا چه اون مهمون عزیز بود چه نا عزیز. الان می دونید چه جوری شده : یه عزیز هم که میاد به شهر کسی ، همه در میرن ، انگار خدای نکرده عزرائیل اومد که جون آدم رو ازآدم رو بگیره ، همه قایم میشن تو سوراخ موش ، از اینا جالب تر می دونید چیه ؟؟؟
وقتی یکی حالا داره ادای معرفت قدیمیا رو در میاره و میره پیش اون مهمون و احترام میذاره بهش . یکی دیگه بهش میگه ، تو داری اونو تحویل میگیری که من ضایع شم .(خوب تو هم مرام داشته باش که ضایع نشی )
بابا میگفت اون موقع عشق ارزش داشت ، قول محترم بود ، همه با هم بودن حتی اگه با هم نبودن ، همه دستا به دست هم بود حتی اگه فاصله ها  دور بود ، همه چشما تو چشم هم بود حتی اگه سرها پی کارهای دیگه میچرخید .
الان می دونید چه جوریه ؟؟؟ عشق شده کشک ، قول شده باد هوا ، همه بی همن حتی اگه کنار هم باشن ،دستی هم اگه تو دست دیگه باشه اون یکی دست یا هی دارهِ طرف رو هل میده که برو عقب یا داره این در و اون در میزنه که یه دست گرم تر پیدا کُنه، چشا دیگه رنگ ارزشی نداره که بخواد تو هم بیفته ، هر چی هم که تو چشمای اینو اون میبینی حرص و حسادت و از این چیزاست .