ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صدای گرم و دلنشین ودل انگیزش طنین افکند...قلبش در سینه بانگ بر می داشت... و دستانش بی اراده می لرزید... بغضی در حنجره اش رخنه کرده بود ...تنفس برایش سخت شده بود ...یعنی خودش بود ؟.... بازگشت ... هیچ... پشت سرش سر شار از تهی بود ... همه خیال بود ...دوید و در حین دویدن می گریست... انگار از چیزی می گریخت ... کاش بازگشتی بود ... کاش گذشته بازگشتنی بود ...
توی این کوچه دلواپسیهاما به هم پیوستیم
دستامون تو دست هم
قلبامون می تپیدن برای هم
من تو چشمای سیاه تو خیره ماندم
تو منو خنده کنان بوسیدی
شاخه ای عشق به من بخشیدی
لب من باز شد از خنده تو
شب آغاز شد از خنده تو
ستاره ها چرخ زنان به آسمان پیوستند
گلهای سرخ بر دامن دشت بنشستند
شهره شهر شد عشق من و تو
آفتاب شب سرد شد عشق من و تو
من به تو آویختم شاخه ماهو برایت چیدم
تو زمن ماهو گرفتی و به مو آویختی
قطره عشق و به دریا ریختی
این روزها،روزهایی که فقط به جدایی فکر می کنم.به اشکهایی که سرازیر می شه و هیچ چاره ای براشون نیست. فکر می کنم چراآدم عاشق می شه وچرا بعدش باید جدایی رو تجربه کنه؟جدایی!فکر می کنم بزرگترین غم عالمه. بزرگترین دردی که آدم می تونه بهش دچار بشه و بدتر از اون، اینه که نتونی براش کاری بکنی.باید فقط خاطره هاتو با خودت ببری.فقط حسرت با هم بودن رو.فقط انتظار رو و فقط غم رو.باید اون نگاهها و اون سکوتهایی که هزاران حرف رو برات داشتن جا بزاری و بری. باید اون دستهایی که همیشه بهت آرامش می دن رو جا بزاری. باید بری چون سرنوشت برات خواسته. باید بری تا دلت تنگ شه .تا دلت بگیره برای روزهایی که
بیخودی هدر دادی. باید بری تا خودتو برای اونروزایی که خودخواه بودی هرگز نبخشی. برای
روزهایی که فقط خودتو دیدی و اونو ندیدی. باید بری تا شاید آدم بشی!