تمام دنیایم

در صبح  آشنایی شیرین مان ترا،گفتم که مرد عشق نئی،باورت نبود،

در این غروب تلخ جدایی هنوز هم،

 می خواهمت چو روز نخستین ولی چه سود!

می خواستی به خاطر سوگند های خویش،در بزم عشق بر سر من جام نشکنی،

می خواستی به پاس صفای سرشک من،

اینگونه دل شکسته به خاکم نیفکنی.

پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من،دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز،در تنگنای سینه فراموش می شود؟

تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی،

من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم.

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی،

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.

روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور،من شب چراغ عشق تو را نیز می برم،

عشق تو،نور عشق تو،عشق بزگ تواست،

خورشید جاودانی دنیای دیگرم.

باز گشت... اما چه سود!!!

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی.دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود.

آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست.

آمد صفای خلوت اندوه را ربود.آمد به این امید که در گور سرد دل.

شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای.

او بود و آن نگاه پر از شور و اشتیاق.من بودم و سکوت و غم جاودانه ای.

آمد مگر که باز در این ظلمت ملال.

روشن کند به نور محبت چراغ من.باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر.

زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.

گفتم مگر صفای نخستین نگاه را.در دیدگان غمزده اش جستجو کنم.

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را.

خاکستر از حرارت آغوش او کنم.چشمان من به دیده ی او خیره مانده بود.

جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما.

آهی از آن صفای خدایی زبان دل.اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.

ناگاه عشق مرده سر از سینه بر کشید.

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم.آنگاه سر به دامن آن سنگ دل گذاشت.

آهی کشید از سر حسرت که این منم.

باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب.باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود.

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت.

من دیگر او نبودم و ((او)) دیگر او نبود.

سکوت

دلا شبها نمی نالی به زاری.سر راحت به بالین می گذاری.تو صاحب درد بودی ناله سر کن.

خبر از درد بی دردی نداری.

بنال ای دل که رنجت شادمانی است.

بمیر ای دل که مر گت زندگانی است.

مباد آندم که چنگ نغمه سازت.ز دردی بر نیانگیزد نوایی.

مباد آندم که عود تار و پودت.نسوزد در هوای آشنایی.

دلی خواهم که از او درد خیزد.بسوزد.عشق ورزد.اشک ریزد.

به فریادی سکوت جانگزا را.به هم زن.در دل شب های و هو کن.

و گر یارای فریادت نماندست.چو مینا گریه پنهان در گلو کن.

صفای خاطر دلها زدرد است.

دل بی درد همچون گور سرد است!  

نقش خیال

شاید آنروز که نقاش خیال،روی پیشانی ما،نقش کابوس زمان را می ریخت

رنگ مهتاب نبود،

رنگ شب بود و سکوت،

که گره های ترک خورده ی عشق،

روی تابوت زمان نقش شدند،

من نتوانستم که گره ها را باز کنم.

چو مرا در قفس دیگری از عشق بینداخت به دام،

وتو آزاد و رها،در تپش پنجره ها غرق شدی.

رنگ تقصیر نداشت.

دست خلاق هنر مند جهان،قصه ی ما را با هم،

روی یک بوم کشید.