وقتی به دنیا آمدم
صدایی در گوشم طنین انداخت و گفت:
تا آخرین لحظه عمرت با تو خواهم ماند
گفتم تو کیستی ؟؟؟
گفت: غم
خیال کردم غم عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد
و حال که فکر میکنم میبینم خود عروسکی هستم
به خاطر هر چیز پاک و خوبی که تو داری دوستت میدارم
من به اندازه ی تو تنهایم
نه که پیرانه سرم را هوا و هوسی است !
در بهاران وجودم نشکوفید گلی
تا به خود آمدم ار دور خزان پیدا شد
پیش از آنی که زمستانی و برفی باشد باغ عمرم چه زمستانی شده است!
در نگاهت چیزی است که به رویای سحر گاهی بارانی میماند
در صدایت چیزی است که به آهنگ پر پروانه و عبور ابری ساکت میماند
در صدایت چیزی است که به خواب سوسن ها در حریر شب مهتابی جنگل میماند
چه غروری است در اندیشه و احساس من اینک!
که تو در فکر منی
که خیال تو مرا دور میسازد از ورطه ی تنهایی من
آه ای موج رهایی!
ساحل خسته و تنهای مرا در بر گیر
نوشته شده توسط خواهر گلم مطهره
گفتم: بدون چشم تو همیشه ویرانم ، آبیتر از نگاه تو پیدا نمیشود ،
دریا بدون چشم تو معنا نمیشود ،
گفتی: اما… افسوس که بین ما فاصله ای است. فاصله ای که عشق من
و تو را زیر سوال می برد. عاشقت هستم اما فاصله بین من و تو این
رنگ عشق را کم رنگ کرده و اسیر خودش کرده است.
گفتم : ولی من همان آسمانم که عاشق تو هستم ای دریا.من همان
آسمانی هستم که گاه ابری هستم گاه آفتابی ، گاه به رنگ چشمهایت
آبی هستم وگاه مهتابی.... وقتی به عمق دره چشمهای تو نگاهی
میاندازم و با خود فکر میکنم آیا میتوان تا انتهای این دره آبی سفر کرد
و بازگشت؟ ! احتیاج به طنابی ،و یا ریسمانی دارم که از استحکامش
مطمئن شوم ،طنابی که مدتهای مدید مرا تحمل کند، ساییده نشود ، پاره
نشود و در ضمن تا انتهای فرود مرا همراهی کند ، بعبارتی بلندای آن
هم کافی باشد .
گفتی: اما راه دشواری است ... ، سفر پر از حادثه ای در پیش داری ....
گفتم : دریاب مرا که لمس عشق برایم رویای پر دردی گشته است و
بوی ناآشنایی را در سرم می اندازد که برای در بر کشیدنش باید به
هزاران آسمان هم آغوشی دیگر دهم . ای همسفر عشق در این سفر پر
حادثه دستت را از من جدا نکن.....
گفتی : چی شده که اینقدر پروانه ای شدی؟؟؟
گفتم : امروز بعد از چندین ماه می خوام با خودت حرف بزنم..کسی که
اینجارو به خاطرش راه انداختم.... آره خودت!! واسه همین می خوام
باهات راحت حرف بزنم... میخواهم بتی را که با دستهای خودم شکستم
دوباره باز سازی کنم من عاشق تو هستم تو همان ستاره ای در اوج
آسمان رویاهایم هستی… که من هر شب تو را در آسمان رویایم می
بینم و تو نیز هر شب شبم را می درخشانی ، وبادرخشندگیت… مهتاب
را گوشه گیر می کنی…!
گفتی : اما بین ما فاصله است …! فاصله ای که هیچ گاه محو
نمیشود....
گفتم : اما من و تو فاصله را می شکنیم…فاصله بین ما اهمیتی ندارد…
گفتی : خسته شدم از عشق ، از عاشق شدن…! از انتظار .... !
می خواهم بدون غم زندگی کنم می خواهم با همان درد های تنهایی ام
بمانم و بسازم…! نمی خوام رفیق نیمه راه باشم هیچوقت ولی خسته
شدم از انتظار .... می دونی آنقدر دل نازک و حساس شدم که برای خودم
هم قابل باور نیست. از هرچیزی میرنجم، هر چیز کوچیکی بغض توی
گلوم را شدیدتر میکنه، هر اتفاقی اشک را می نشونه توی چشمام. ولی
گریه نمیکنم. نه!... الان فقط به یک همزبان احتیاج دارم، یک تکیه گاه ،
یک همدرد. یک دوست! کسی که همونقدر که با خودم روراستم بتونم
باهاش روراست باشم. کسی که بتونم از تمام اون چیزایی که توی دلم
تلنبار شده باهاش حرف بزنم. کسی که وقتی باهامه خود خودم باشه و
خود خودم رو بخواد ... خود اصلیم! کامل کامل. نه اینکه نیمی خودم
باشه و نیمی دیگر پشت یک نقاب .....
گفتم : مگه غیر ازتو کسی هست ؟؟؟؟ مگه غیر از تودلم برای کی تنگ
است ؟؟...... ایکاش ... ایکاش اینجا بودی ؟؟..... آره ایکاش اینجا
بودی ؟؟ مگه غیر از تو دوست داشتم کس دیگه ای اینجا می بود ؟؟
مگه دارم برای کی مینویسم ؟؟ نه . برای کسی نامه نمی نویسم . برای
هیچکسی نامه نمی نویسم . نامه برای تو هست ...... جواب کسی رو
نمیدم . جواب هیچکس رو نمیدم ؟؟ جواب تو رو میدم ......... نکنه به
هوای اینکه دارم برای تو نامه مینویسم ، فکر میکنی دارم با کس
دیگه ای حرف میزنم ؟؟
گفتی : تو برای من همان آقای توی قصه ها بودی که یک روز از توی
برفها آمد کسی که پشت یک زمستان جا مانده بود!و یک آدینه روز
زمستانی از پشت آنهمه سرما آمد و دستهایش را به انگشتهای همیشه
رنگی من آشنا کرد و انگشتهای من شد پر از شکوفه! و دنیایم پرشد از
عطر گل یخ و پر شد از عطر یک روز عید و دنیایم چه ساده شد و
عاشقانه ! و عاشق شدم چه ساده و کودکانه! تو را از همه بیشتر
دوست داشتم! وقتی که می پریدم بغلت و سرم را لای سینه پر از مویت
اینور واونور می کردم یک بویی میدادی که نگو بوی بستنی قیفی و
شاید هم بوی آبنبات از همان خارجیها که توی قوطی می فروختند!
خیال تو که به سراغم می آمد دیگر من نبودم . خیال تو که می آمد
همراه خودش برایم دو بال می آورد دو بال شیشه ای و نازک که با آن
بروم دم پنجره باز اتاق و بپرم بیرون. بروم به جایی که هیچ شبیه اینجا
نبود! مرا با خودش ببرد به آنجا که همه اش رنگ است و نورهای
قشنگ! آنجا که ماهیهای حوضش هزارو یک رنگند آنجا که گلهایش از
جنس بلورند لطیف و براق ! انجا که آدمهایش راه نمی روند پرواز می
کنند و ابرها ی پنبه ای همین جاست همین جا دم دست! و خیال تو با دل
کوچک من به کجا ها که نرفت و خیال تو با دل کوچک من چه ها که
نکرد!!!!!!
گفتم : چیزی که تو درباره من میدانی یا روزی خواهی فهمید اینست که
من همیشه سعی کرده ام خودم باشم . ساده و بی پیرایه .... همه وقت
من صرف معنی کردن دلواپسی هایی میشه که سعی می کنم در چشمان
تو جستجو کنم. همه فکر من صرف نوشتن احساساتی میشه که تلاش
میکنن تو رو به یادآوری وا دارند . همه نگاههای من صرف دیدن
چیزهایی میشه که سعی در تسخیر کردن روح تو دارند و نمیتوانند ....
همه زندگی من صرف ساختن احساسی میشه که این روزها سعی میکنم
برآن غلبه کنم اما نمی تونم .... میدونم خیلی وقتها می شد که اذیتت
می کردم خیلی وقتها دلتو رنجوندم ولی اینو یادمه که با هم خندیدیم !
برای هم از ناراحتیهامون گفتیم و به هم فکر کردیم! اما خوب دیگه این
هم یه دورانیه ... و هر دورانی شیرینیش، تلخیش، خاطراتش، همه
چیزش مخصوص همون دورانه و اگر همون اتفاقات در یک زمان دیگه
برای آدم بیافته شاید کاملا یک احساس دیگر در آدم به وجود بیاره..
تموم اینها هم بخاطر این هست که خیلی از اخلاقیاتت شبیه من بود عین
خود من بود بی اغراق?!خیلی چیزا رو یادم دادی! من اشتباه نمی کنم به
تو ایمان دارم که خوبی ! می دونم که منو میفهمی ....
گفتی : هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به این دنیای جادویی افتاد . هر
کداممان برای پیدا کردن چیزی و یا برای به خاطر آوردن گذشته
خودمان و شاید برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه
گذاشتیم هر کداممان پی نیازی قدیمی آمده بودیم شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت . ما هردو زمانی پایمان به این
کوچه باز شد که برای هم غریبه ای بودیم ... غربیه ای که به آشنایی
قدیمی بدل شد گاهی توی شبها ی طولانیش تا صبح خندیدیم گاهی از
پشت همین شیشه زار زار گریه کردیم گاهی همدیگر را دل داری دادیم
گاهی هم دل همدیگر را بد جور شکستیم! گاهی هم چه دروغهای
معصومانه ای به هم گفتیم! من و تو ساکنان این کوچه بن بست توی
این دنیای مجازی خودمان پی چه دلتنگیهای کهنه ای که نمی گشتیم !
دنیای واقعی ما را چه کسی از ما دزدید! دنیای ما را با خودش به کجا
برد ؟ ولی می دانی ؟؟
توی تاریکی این کوچه بن بست راحت تر می شود دل بست عاشق شد
می شود هر دروغی را باور کرد می شود راحت تر گریه کرد و شاید
بشود راحت تر فراموش کرد!!!!!!
گفتم : تاریکی این کوچه بن بست خیلی غریب است! کسی که واقعیت
دارد می شود او را لمس کرد به صورتش دست کشید و خطوط صورتش
را از بر شد.
اما در این کوچه بن بست همه افراد تاریکند و مجازی نمی شود به
صورتشان دست کشید و خطوط صورتش را از بر شد ....
می دونم شرایطت خیلی بده و می دونم که یکیو می خوای که فقط
حرفاتو بشنوه اصلا بیا قراری با هم بگذاریم هر وقت که به دستهایت
نگاه کردی جای دستهای مرا خالی کن که جایشان توی دستهای تو
خالی مانده است.
گفتی : درست مثل بچه ها می مانی مثل بچه هایی که لبهایشان را جمع
می کنند و آماده گریه کردن می شوند !!! به بچه هایی می مانی که
چشمهاییت برق شیطنت می زند . وقتی که من هم توی این بازی با تو
هم دست می شوم و تو مرا بیشتر وبیشتر از آنچه که هستم لوس
می کنی !!!و درست مثل خود بچه هایی می مانی وقتی که صدایت را
کلفت می کنی که مثلا جدی شده ای!یعنی که اصلا شوخی نداری و از
اولش آدم بزرگی بوده ای !!!
گفتم :یادت میاد در میان جاده ای پر از کوه و درخت که پیچ می خورد و
پیچ می خورد و بالا می رفت و میان درختها گم می شد در کنار من
بودی ! با هم حرف می زدیم .... تو با من حرف می زدی ... و من مثلا
کوه را نگاه می کردم! و آخرین جنون مشترکمان ..... اینرا خوب از برق
چشمهایم فهمیدی ! وقتی که آدم تب دارد سقف اتاق انگار می آید
درست ده سانتی صورت آدم! انگار همه چیز کش می آید دراز میشود
وچسبناک !
انگار که نفس آدم می آید درست پشت ردیف دندانها همان جا می
ایستد!!!!! اون روز من تب داشتم
گفتی : کاش اصلا نگاهم نمی کردی وقتی که سرت را بالا کردی و با
چشمهایت نگاهم کردی!و به من که داشتم با حرص دندانهایم را روی
هم فشار میدادم وسرم را به نشانه تاسف تکان میدادم چه ابلهانه
خندیدی درست مثل بچه کوچک پررویی که کار بدی کرده باشد که
خودش هم بداند و باز با پررویی ادامه دهد!کاش آنقدر نفهم نبودی و
ساده ! کاش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خیلی دوست داشتم که می شد کمی با هم حرف بزنیم من نگاهت کنم و
تو حرف بزنی از خودت از احساست....
راستش را بخواهی دیگر کمتر توی دلم با تو حرف میزنم
گفتم : اما من از لحظه ای که با تو آشنا شدم ، بهترین لحظات
زندگی ام بود ، درهمان لحظه اول که تو را دیدم عاشقت شدم , عاشق
آن چهره ماهت شدم ,عاشق آن چشمهای زیبایت شدم ، عاشق آن قلب
تنهایت شدم . عاشق مهری که می جوشد در دلت ، صفایی که موج
میزند در چهره ات وتورامحشرکرده است .
خندان بودنت صفایی است که در چهره مهربانت موج میزند، موج
شادی ، موج رهایی ، رهایی از غصه و تنهایی. هرچه بگم کم گفتم و
نمیدانم چگونه با این واژه های کوچک احساسم را برایت معنایت کنم ...
گفتی : امروز دل من گرفته مثل هوا، انقدر دلم تنگه نمی تونم بگم چقدر
، تمام وجودم شده بغض ، همشو قورت می دم . دلم آنچنان گرفته که
حالا حالا ها باز نمی شه. زندگی داره سخت میشه .. از زندگیم دارم
مایوس میشم ... فاصله ها روز به روز بیشتر .. هر لحظه که میگذره
یه نفر اضافه میشه به اونایی که دلاشون رو سنگ میکنن ! .. قشنگیای
زندگیم داره کم رنگ میشه . نگاه های دیگران دیگه حرفی واسه گفتن
برای من نداره . لحظه لحظه های زندگیم همانند یک نمایش هست که
در آن فیلم نامه هایی مشابه و تکراری ، به طور روزانه به نمایش
گذاشته میشود !!! من از سادگی ‚ حماقت و صداقت خودم حالم بهم
می خوره . منم دلم می خواد مثل آدم های دیگه باشم
گفتم : بسه دیگه ! چرا این قدر دغدغه داری؟ یک کاری نکن که من
عصبانی بشم و بذارم برم !!! هیچ به خودت تو آینه نگاه کردی ؟هیچ
به اون چشمهای آبی خوشگلت نگاه کردی ، دیدی چه بلایی سرشون
آوردی؟ اگه به خودت رحم نمی کنی به اون تیله های آبی رحم کن که در
چاله های چشمهای تو گذاشته شده است،
اصلا می فهمی داری چی کار کنی ؟ چرا جوابم رو نمی دی ؟ تو همیشه
هیجان انگیز ترین موجود زندگی من بودی اما حالا چی ... من تمام
امشب را به تو فکر خواهم کرد . تمام امشب را به تو فکر می کنم ! و به
همه غصه هایی که توی دلت انبار شده است !قول میدهم!!!!!! برگردم
به هر کجا که اشتباه کردم . برم و خطاهایم رو جبران کنم ... بیا !!! قلب
مهربانت را به من بده … آغوشت را باز نگه دار تنها برای من ،
آغوشت تنها برای من باشد… بیا و با هم از ظرف شراب عشق مقداری
بنوشیم تا مست شویم… بگذار دستهای سردم را در موهایت کنم و
نوازش کنم تو را… دستت را از من جدا نکن بگذار تا آخر راه دستهایت
در دستهای من باشد… ای تو همه بهانه بودنم ... می خواهم با تمام
وجو تو را در قلبم احساس کنم… فقط یک چیزی در دلم مانده که موقع
درد ودلهایمان به تو خواهم گفت. میخواهم بگویم:
دوستت دارم…