فراموش

نیازی نیست وجود نا آرامم راآرامش بخشی

دستت را در دستم بگذاری

نگاهت را درچشمان غمگینم بدوزی

صدای نامنظم تپیدن قلبم رابشنوی

بغض را از صدایم بگیری وعاشقانه در گوشم زمزمه کنی که دوستم داری

به هیچ کدام نیازی نیست

فقط به من اطمینان بده که فراموشم می کنی تا ابد است

همین برایم کافی ایست.

آخرین یاد

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ،پر از نور بودم ،

همه شوق بودی ،همه شور بودم ،

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!

چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!

دو آوای تنهای سرگشته بودیم

رها در گذر گاه هستی ،

به سوی هم از دورها پر گشودیم.

چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق،

چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم!

چه شبها که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بیکران های سرشار

زبسیاری شوق و شادی نخفتیم!

تو با آن صفای خدایی

و با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی.

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم ،چه مغرور بودم!

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم

چنان شاد و خوش ،گرم و پویا

که گویا به سرمنزل آرزوها رسیدیم ،

دریغا ،دریغا ندیدیم که دستی در این آسمانها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است!

از آن روزها ،آه ،عمری گذشته است

من و تو دگر گونه گشتیم ،دنیا دگر گونه گشته است!

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شبهای غمگین که دیگر

ندانی کجایم ،ندانم کجایی

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیتها می فشانم:

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ،پر از نور بودم

 

مرگ عاطفه

کاش قلبم درد پنهانی نداشت چهره ام هرگز پریشانی نداشت بر گهای آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت عشق را بی جهت پیمود و قربانی نداشت
 توی زندون قلبت اینقدر شلوغ می کنم و زندانی ها رو اذیت میکنم تا مجبور بشی منو بندازی توی انفرادی قلبت
 همیشه مهم تو بودی ...... اگه غروری بود برای تو بود ..... اگه احساسی بود باز هم برای تو بود و من قانع به یه نگاه تو بودم ........ نگاهی که همیشه یه چیزی شبیه غم غریب یه غروب پاییزی توش بود .. یه حس که بهم میگفت باهات نمی مونه ..................... و حالا نمی دونم حرفات رو باور کنم یا کارات رو ........ دل به کلمات عاشقانت بسپرم یا از کارای نامهربونت دلگیر بشم . می بینی هنوز هم تو برنده این بازی هستی و هنوز دل دیوونه ام نمی خواد مرگ عاطفه رو باور کنه