برای...

هی غزل می نویسم که شاید , با صدای تو معنا بگیرد

تا مگر با زبان من و تو , رونق عشق بالا بگیرد

هی غزل می نویسم که شاید , تکه قلبی که در سینه مانده

در کنار دل مهربانت , با نفس های تو پا بگیرد

هی غزل, هی غزل, هی غزل,..., می نویسم, نوشتی, نوشتم

تا به یمن غزل سرنوشتم , در سرشت تو ماوا بگیرد.

عید همتون مبارک

حتی خود تولد آغاز راه مرگ

۲۲ سال پیش در همچین روزی پسری شیطون و بازیگوش چشم به جهان گشود
که هنوز هم دست از شیطونی هاش بر نداشته آرزوش این که فقط یک بار دیگه بچه بشه
و با بچه های که خودش رو فقط برای خوش می خوان هم بازی بشه آخه میدونید دونیای بچه ها یک د نیای دیگی وقتی با هم بازی شون بازی می کنن با شادی اون شاد می شن و با گریه او گریه می کنن ولی وقتی سن آدم ها میره بالا حتی تو سلام کردن هم دمبال فایده هستن
بی خیال اصلا چرا دارم این حرف ها رو میزنم
بفرماید دهن تون رو شیرین کنید مثلا تولد ها


تولد تولد تولدم مبارک

بیارین شمعارو فوت کنم تا صد سال زنده باش
م

کاشکی خورشید طلوع نمی کرد که آغاز تولد من شود
          طلوع خورشید طلوعی بود بر زندگی من وکاشکی خورشید
          غروب نکند که پایان عمر من باشد غروب خورشید غروبی است
          برای زندگی من با همه چیز در کوچه پس کوچه های تاریک به پایان میرسد 
                         
آزمردم زندگی دشت غم است

  شادی اش اندوه و عشقش ماتم است 

کاش میفهمید که من مجبورم!!!

بنشین ، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است؟ بگذار تا سپیده بخندد به روی ما!

بنشین، ببین که دختر خورشید- صبحگاه -

حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما! بنشین، مرو هنوز به کامت ندیده ام

بنشین مرو هنوز کلامی نگفته ایم

بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است؟ بنشین که با خیال تو شبها نخفته ام.

بنشین، مرو، که در دل شب در پناه ماه

خوش تر زحرف عشق و سکوت و نگاه نیست ، بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست.

بنشین، مرو، حکایت( وقت دگر) مگو،  شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست!

غیر از ملال و رنج از این در چه میبری؟ بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین!

امشب چراغ عشق در این خانه روشن است،

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز، بنشین، مرو، مرو، که نه هنگام رفتن است!

...

اینک تو رفته ای و من از راه های دور

می بینمت به بستر خود برده ای پناه

می بینمت- نخفته – بر آن پرنیان سرد

می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه

در مانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ

خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز  

یاد منت نشسته برابر- پریده رنگ –

با خویشتن – به خلوت دل -  می کنی ستیز!

راه من و تو

از در افشان ابر بهاری

شد دو جوی از یکی چشمه جاری

هردو آیینه رو هر دو روشن

هر دو جان آفرینان گلشن

از گذر گاه آن چشمه تا دشت

راهشان کمکم از هم جدا گشت

راه این یک گذشت از چمن زار

وآن دگر از میان لجن زار!

این حیات آفرین شد زپاکی

وآن سیه روی از گند ناکی!

هر یک از ما یکی زان دوجوییم!

ابتدا پاک جان، راه جوییم.

گر به گلشن درآیی ، بهشتیم.

ور به گلخن ، پلیدیم ، زشتیم!

اجتماعی اگر تابناک است،

حاصل نور جانهای پاک است.

از جوان بیگناهی چه خواهی

در جهانی به این دل سیاهی؟!

از زندگی چه میدانیم؟؟؟

دل من دیر زمانی ایست که می پندارد:

دوستی نیز گلی ایست مثل نیلوفر و ناز،ساقه ی ترد و ظریفی دارد.

بی گمان سنگ دل است آن که روا میدارد،

جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد.

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،هر سخن،هر رفتار،

دانه هایی ایست که می افشانیم.

برگ و بارایست که می رویانیم.

آب و خورشید و نسیمش (مهر)است.

گر بدان گونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی نیازت سازد،از همه چیز و همه کس.

زندگی گرمی دلهای بهم پیوسته ست.

تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیدست هنوز،

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان خرج می باید کرد.

رنج می باید برد،دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد.

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند.

دست یکدیگر را

 بفشاریم به مهر

جام دلهامان را مالامال از یاری،غمخواری

بسپاریم به هم.

بسراییم به آواز بلند:

شادی روی تو! ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست،

تازه

عطر افشان

 گل باران باد.

همتون و دوست دارم.برام دعا کنید.