اسیر

جان می دهم به گوشه ی زندان سرنوشت ،

سر را به تازیانه ی او خم نمی کنم ،

افسوس بر دو روزه ی هستی نمی خورم ،زاری بر این سراچه ی ماتم نمی کنم ،

ای سر نوشت از تو کجا می توان گریخت ؟

من راه آشیان خود از یاد برده ام ،

یک دم مرا به گوشه ی راحت رها مکن ،با من تلاش کن که بدانم نمرده ام ،

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا ،

زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز ،

شادم از این شکنجه –خدا را –مکن دریغ ،روح مرا در آتش بیداد خود بسوز ،

ای سرنوشت هستی من در نبرد تست ،

بر من ببخش زندگی جاودانه را ،

منشین که دست مرگ زبندم رها کند ،محکم بزن به شانه ی من تازیانه را.

شاید محال نیست!!!

آنکس که درد عشق بداند

اشکی بر این سخن بفشاند:

این سان که ذره های دل بی قرار من

سر در کمند تو.جان در هوای توست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال روزی غبار ما را آشفته پوی باد

در دور دست.دشتی از دیده ها نهان

بر برگ ارغوانی.پیچیده با خزان

یا پای جویباری.چون اشک ما روان.

پهلوی یکدگر بنشاند!

ما را به یکدگر برساند!

چراغ چشم تو

تو کیستی،که من اینگونه بی تو بی تابم؟شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم.

تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو،بسان قایق سرگشته روی گردابم!

تو در کدام سحر،بر کدام اسب سپید؟

تو راکدام خدا؟

از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه،تو از کدام صدف؟

تو در کدام چمن،همره کدام نسیم؟

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!چه کرد با دل من آن نگاه شیرین،آه!

مدام پیش نگاهی،مدام پیش نگاه!

کدام شعله دویده است از تو در تن من؟که ذره های وجودم تو را که می بینند،

به رقص می آیند،

سرود می خوانند!

چه آرزوی محالی است زیستن با تو.

ترا به هر چه تو گویی به دوستی سوگند،هر آنچه خواهی از من بخواه،صبر مخواه.

که صبر،راه درازی به مرگ پیوسته ست!

تو آرزوی بلندی و،دست من کوتاه،تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.

همه وجود تو مهر است و جان من محروم،چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است.

رفتن

 

من که کسی رو ندارم جز تو که یاور باشه

تو این حیا هوی زمون امید آخرم باشه

همه تنم شوق تو و شور نگاه تو داره

نپرس چرا خیسه چشمام دسته خودم

نیست می باره

 

امشب خیلی حالم بده

احساس خفگی می کنم

انگار یکی دست شو گذاشته دور گردنم داره فشار میده

اخه امشب شب عروسی شه

می دونید یاده اون ۵ سال دوستی مون می افتم

یاد روز آشنایی

یاده اون همه دوست دارم گفتن ها

یاد گریه کردن ها

یاد خنده ها

یاد زیر بارون قدم زدن ها

یاد اون همه نگاه که فریاد دوست دارم بود

یاد اون همه قدم زدن ها

یاد زمزمه های دوست دارمش تو گوشمه

یاد قول و قرار ها

یاد دعواها

یاد آشتی کردن ها

یاد نوازش ها

یاد چشمک زدن ها

یادته دوتا کبوتر نذر امام رضا کرده بودیم که بهم.....

یاد ........

خیلی سخته رفتنش رو از دور تماشا کنی

که

داره با ی غریبه میره

دستش تو دست اون

نگاهش مال اون

نوازش هاش مال اون

دارم دیونه می شم آتیش می گیرم

فقط دعا می کنم

که ای خدای بزرگ

مهر شو از دلم بیرون کن

و از صمیم قلب ازت می خوام که

خوشبختش کنی

ما هم که دیگه خیلی وقته مردیم

باور نمی کنم

باور نداشتم که گل آرزوی من،با دست نازنین تو بر خاک اوفتد.با این همه هنوز به جان

می پرستمت،

باالله،اگر که عشق،چنین پاک اوفتد.

می بینمت هنوز به دیدار واپسین،گریان در آمدی:(که...خدا نخواست)!غافل که من به جز او خدایی نداشتم،

اما دریغ ودرد،نگفتی چرا نخواست!

بی چاره دل، خطای تو در چشم او نکوست،گوید به من:(هر آنچه که او کرد خوب کرد)،فردای ما نیامد و خورشید آرزو،

تنها سپیده ای زد و آنگه غروب کرد.

بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم،دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟تو،صحبت محبت من باورت نبود،

من ترک دوستی زتو باور نمی کنم.

پاداش آن صفای خدایی که در تو بود،این واپسین ترانه تو را یادگار باد،ماند به سینه ام غم تو یادگار تو،

هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.

دیگر زپا فتاده ام ای ساقی اجل،جان تشنه ام،بریز به کامم شراب را،ای آخرین پناه من،

آغوش باز کن،تا ننگرم پس از رخ اوآفتاب را.