عشق است تمام ِ آنچـه هستم امروز
ای کاش که جان ِ من کلیسا می
?شدیک قطره
?ی ِ باده در دهن بس باشددارم دل ِ پـر تاب و تب از باده
?ی ِ عشقدیدار رخ ِ تو بی
?ثباتم می?کرددر روی ِ تو بنگـریم و فالی بزنیم
یک روز ز خویش بی
?خبر خواهم شداز هفت فلک به اختری می
?سازماز تو دل ِ خویش می
?ستانم روزیای دوست
! بیا تا بگـدازیم شبیای پـاکتر از عشق
! دمی با من باشهر نقشه کشیدم تو بر آبش کردی
در جام ِ دلم
... هوس ... خودت ریخته?ایای راحت ِ جانم
! به چـه می?اندیشی؟دیوانه
?ی ِ رنگ و بوی چـشمان ِ توامخندید که
: کاش گـریه?های ِ تو نبودخواهم که به راز ِ دل ِ من گـوش کنی
حیف است دگـر مرا فراموش کنی
این شعر که تلخکامیم شرح دهد
شیرین شده است تا تواش نوش کنی
چندیست ستاره میشمارم شب و روز
نقش ِ تو به سینه مینگـارم شب و روز
غمگـینم از اینکه یادی از من نکنی
شادم که تو را به یاد دارم شب و روز
دلسوختهی ِ آتش ِ عشقم شاید
مدهوش ِ می ِ بیغش ِ عشقم شاید
من بیخبر ِ غوطهور ِ امواج ِ
دریای ِ غم ِ دلکش ِ عشقم شاید
خواهی که ببینی آن که دلدار ِ من است
محبوب و عزیز و دلبر و یار ِ من است
یک آینه در مقابل ِخویش گـذار
بنگـر به همان که عشق ِ او کار ِ من است!
عاشق به توام ولی لبم دوخته است
دیگـر دلم از مهر ِ تو افروخته است
باشد ... باشد ... ولی از آن غمگـینم
کان مهر ِ تو نیز در دلم سوخته است
امروز غرور از غم ِ عشقت دارم
دنیای ِ سرور از غم ِ عشقت دارم
سوگـند به عشق ...این غم از من مستان
شیدایی و شور از غم ِ عشقت دارم
گـر دایرهی ِ لغت کلامی باشد
آن ... بر تو لطیفتر سلامی باشد
هر لحظه که بشکنند جام ِ می ِ عشق
در میکدهی ِ تو باز جامی باشد
در غنچـه عبور ِ تو طراوت میریخت
در خنده حضور ِ تو حلاوت می ریخت
پـیغمبر ِ لبهای ِ تو در آیهی ِ عشق
زیبایی ِ لحظهی ِ تلاوت می ریخت
در لهجهی ِ تو کلام شیرین میشد
با نوش ِ لب ِ تو جام شیرین میشد
یک لحظه اگـر که همزبانت بودم
احساس ِ زبان و کام شیرین میشد
گـفتم غزلی ... زلف ِ تو تابش میداد
می خواندیش و لب ِ تو آبش میداد
یک طرح ِ پـریشان ِ سراسیمه هنوز...
چـشمان ِ تو هم رنگ و لعابش میداد
ابیات ِ سرود ِ من تو را میخواهند
ذرات ِ وجود ِ من تو را میخواهند
این یاختههای ِ تن ِ من ... وقت ِ نماز
در ذکر ِ سجود ِ من تو را میخواهند
من دستخوش ِ باد ِ فنای ِ عشقم
دلشادم از این که آشنای ِ عشقم
گـویند بخوان نماز... باشد... اما
در سجده پـر از حمد و ثنای ِ عشقم
عشق ِ تو خدا در گـل و خاکم زده است
شادم که غمت بر دل ِ پـاکم زده است
چـشم ِ تو خدنگـی زد و مژگـان ِ تو نیز
دانست که با قصد ِ هلاکم زده است
صد تکه دل از ترنج ِ گـیسوی ِ تو باد
صد سکهی ِ جان به گـنج ِ گـیسوی ِ تو باد
یک دکهی ِ شعر ِ ناب را هم رونق
از شاعر ِ نکتهسنج ِ گـیسوی ِ تو باد
باران شوم و ببارم اینگـونه تو را
در کار ِ وفا بیارم اینگـونه تو را
ترسم که بمیرم و ندانم هرگـز
کز بهر ِ چـه دوست دارم اینگـونه تو را
تو گـریهی ِ بی بهانه میداری دوست
تو شعلهی ِ بی زبانه میداری دوست
گـویم که چـرا فقط به خوابم آیی؟
مهتاب شدن شبانه میداری دوست
این گـریهی ِ هرشبانه را میخواهم
این حسرت ِ جاودانه را میخواهم
لرزید سراپـای ِ وجودم در عشق
این لرزش ِ عاشقانه را میخواهم
در چـشمم اگـر خیال ِ رویت گـذرد
عطری ز مشام همچـو بویت گـذرد
موی ِ تو اگـر نهان کند رویت را
تیر ِ نگـه از میان مویت گـذرد
آزاده دلا! اسیر ِ چـشمت شدهام
تشنه به نگـاه ِ سیر ِ چـشمت شدهام
من قافلهسالار ِ همین دزدانم
من راهزن ِ مسیر ِ چـشمت شدهام
جز با دف و چـنگ بادهنوشی نکنم
بر مستی ِ خویش پـردهپـوشی نکنم
باید بخری جانم و کامم بدهی
نقدا که به نسیه جانفروشی نکنم
ادامه دارد....
اگه با تموم این خاطره ها
سلام دوستان
یکی از بهترین دوستانم ازم خواست که این شعر رو براش بزارم
من هم متن کامل شعری که ایمیل کرده بود رو گذاشتم.
موجی به سخره زدو پرنده پر زد
وقتی با من حرف سفر زد
رو خاک خیس ساحل کشیدم
نقشه یک دل آخرین یادگاری
با گریه گفتم:آخر من رو بی یا رو یاور
من رو به دسته کی می سپاری؟
پشت یک ابر سیاه نمی شه خورشید رو دید
در مهالوده شب به آخر جاده رسید
نمی دونم معنی دلبستن رو در اوج باور
نمی دونی چه سخته شب رو تا سحر گریه کردن
مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:?اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.?
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.?
پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند.
اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟?
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.