روز های سرد تنهایی

من با خاطرات تو زنده خواهم ماند

چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی

شاید باور نکنی از من فقط همین کلمات که با شوق به سوی تو پر می کشند باقی ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم را به تو نمی تواند گفت

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه تان بکند و پاره کند

تمام دغدغه ام این است که آیا بعد از این سفر محتوم می توانم همچنان با تو سخن گویم

آیا دستی برای نوشتن و دلی برای تپیدن خواهم داشت ؟

مرا از یاد خواهی برد نمی دانم ؟

ولی میدانم از یاد نخواهی رفت...

 

 

جاده های دلتنگی ( قسمت آخر )

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد از سراسر وجودم غرور می جوشید که از بازگشتنم خوداری می کرد

تا اینکه سحر بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد

باد موسیقی زندگی را می نواخت و من با گلها و من با گلها می رقصیدم

دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود زنده بودم تا زندگی کنم افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنها شدم

دلم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم

اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه کردم

دلم می خواست برگردم ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم

 

 

 

جاده های دلتنگی ( قسمت اول )

داشتم می رفتم که با همه چیز خداحاقظی کنم .

داشتم می رفتم تا از این دنیا با تمام نیرنگ ها بدیها و پستی هایش فرار کنم گمان نمی کردم چشمی در انتظارمن باشد

در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هرچه بیشتر پیش میرفتم بیشتر رنج می بردم از همه چیز دل بریده بودم در انتظار مردن لحظه ها رو سپری می کردم

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد

دلم از سنگ شده بود وجودم سردسرد . تنها برای خاک زنده بودم من در نظر درختان گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم

من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العملهای من می خندید

حاظر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام تمام حرفها و اشکهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم...