آغاز تولد من

بی حضور تو نامم صبوری می شود
دل به تنهایی زدن اوج صبوری می شود
با خیالت می نویسم واژه های فرد را
دیدنت این روزها هر دم ضروری می شود
گرچه تصویر تو را شفاف می بینم ولی
                                               شیشه های مات هم گاهی بلوری می شود
                                               وعده ما هم صدایی بود و اوج سادگی
                                               در عوض دنیای ما دنیای دوری می شود
 
          کاشکی خورشید طلوع نمی کرد که آغاز تولد من شود
          طلوع خورشید طلوعی بود بر زندگی من وکاشکی خورشید
          غروب نکند که پایان عمر من باشد غروب خورشید غروبی است
          برای زندگی من با همه چیز در کوچه پس کوچه های تاریک به پایان میرسد 
                         
                        آزمردم زندگی دشت غم است
                        شادی اش اندوه و عشقش ماتم است
 

تولد تولد

تولد تولد تولدم مبارک
بیارین شمعارو فوت کنم تا صد سال زنده باشم

تولد                                  تولد
اینجا رو!

برای کسی که هیچ وقت نمی یاید (قسمت آخر)

شبنم مهتاب می بارد
       دشت سر شار از بخار آبی گل های نیلوفر
                      می درخشد روی خاک آئینه ای بی طرح
                                                 مرز می لغزد ز روری دست
                                                          من کجا لغزیده ام در خواب؟

ای زیبا ترین موجود مرا در آغوش گرم خود نگه دار که امن ترین ای دنیاست
 ای کاش قطری اشکی بودم و بر روی مژگانت متولد می شدم و روی گونهایت می چکیدم
و کنار قلبت می مردم گرچه از من دوری ولی تا سر حد پرستش دوستت دارم و همه اینها را
می نویسم و تقدیم می کنم به تنها بهانه زندگی ام که روزی ،ساعتی خواستم بگویم دوستت و عاشقت هستم .
در آن لحظه که ذهن من از فواره ها بالاتر و از زندگی پر بار تر و از امید سر شار تر بود 
حس کردم تو  رازم را از نگاهم خوانده ای با این حال امروز قطره قطره عشقم را با تمام 
وجودم در یک کلمه می گنجانم و می گویم :
                                   به اندازه آسمان دوستت دارم بمان که بهار با تو زیباست
 

تو که رفتی...

دیر گاهی است در این تنهایی 
                        رنگ خاموشی در طرح لب است
                                                 بانگی از دور مرا می خواند
                                                                 لیک پاهایم درقیر شب است


سلام ای نازنین باز نامه دادم نمیره قصه ی دل زیادم
گذاشتی عمر تو پای دل من نشستی پای حرفای دل من
نرنجیدی تو از امروز و فردام نترسیدی که من این سوای دنیام
منو شرمنده کردی با محبت هات که دیدار تو اسمش شد زیارت 
اون ور دنیا که باشی خودم میام میارمت غصه ی تنهایی نخور مگه تنهات میزارم
تو که رفتی پریشون شد خیالم همه گفتم: که این دیوانه در فکر شفا نیست که هرچی باشد
اما بی وفا نیست

برای کسی که هیچ وقت نمی یاد

هیچگاه  با خود نیستم، زیرا وقتی از تو دورم به تو می اندیشم و وقتی با توام خود را فراموش می کنم
هواران شاخه گل سرخ را تقدیم وجودت می کنم و به دستان و چهری مهربانت بوسه میزنم
می خواهم با تمام وجود فریاد بزنم دوستت دارم و از دل می گویم که همیشه سایه ای برای
آرمیدن من بودی و در زمان دلواپسی ها غمخوارم.
زندگی را زمانی دوست دارم که چشم های ناز و شفافت با نگاه من یکی شود و شیرینی لبخندت
در ذره ذره وجودم نفوذ کند  
                                                  ادامه دارد...

                                                 

لعنت به این تنهایی

توی نگاهت عشقو دیدم ،‌ تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس من به عشق تو رسیدم
توی کتابا عشقو خوندم عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید توی کتابا نقش چشماتو نشوندم
توروخدا برگرد من خیلی دلم واست تنگ شده ... من خیلی دوستت دارم ...
نمی دونم دیگه چه جوری بگم که خیلی بهت احتیاج دارم ... به حرفات ،‌ به
دلداریات ،‌ به مهربونیا و محبتات ... تورو خدا برگرد ...
از روزی که تو رفتی پریده رنگ شادی
اما خورشید می تابه مثل یه روز آبی
چطور هنوز پرنده داره هوای پرواز
چطور هنوز قناری سر میده بانگ آواز
مگه خبر ندارن تو نیستی در کنارم
چرا بهت نگفتن بی تو چه حالی دارم
لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده ...
لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده ...
لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده ...
لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شده ...

قصه عشق واقعی که به یک باره تبدیل شد به عشق.....

این متن رو فقط برای دخترای سنگ دل گذاشتم که بخونن و بفهمن که عشق بچه بازی نیست،احساسات کسی رو نباید به بازی بگیرن که ........ خود تون داستان رو بخونید میفهمید.
                   عشق چشمه آبی اما کشندس
                                                        من میمیرم از این آب مسموم

" سلام عزیزم. شاید این آخرین باری باشه که بهت سلام میکنم. امیدوارم که خوش و سلامت باشی. منو یادت میاد؟ شاید اینقدر توی لذّت و خوشیهای زندگیت غرق شدی که اصلاً این نامه رو نخونی. شایدم یادت رفته که حمیدرضایی هم زمانی توی زندگیت بوده. یادت میاد ... یادت میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم؟؟ یادت میاد کجا بود؟ توی پارک ... یادت هست؟ تو میخواستی بستنی بخری و منم اومده بودم برای خودم و دوستانم یه خورده خرید کنم. با هم به درب مغازه رسیدیم. لبخندی زدم و گفتم: " بفرمائید".

گفتی: " خواهش میکنم، شما بفرمائید ... "

گفتم: " اوه ... Ladeis first "

خندیدی. دندونهای مرواریدت رو دیدم. چه چشمای سبز خوشگلی. چه صورت بانمکی. به دلم نشستی. و از اونجا شروع شد ... ساده ساده ... یه شماره رد و بدل شد و آغاز دوران ما. یادت هست چه خوش بودیم؟ یادت هست چه شبهایی که تا کله سحر باهم حرف زدیم؟ چه صحبتهایی شد. چه خنده‌ها و گریه‌ها. کم‌کم احساس کردم یه چیزی فراتر از دوستی داره توی وجودم شکل میگیره. یه چیزی که دائماً داره منو می‌لرزونه. دیگه هر وقت می‌دیدمت، شادِ شاد نبودم. یه جور لرزه میفتاد توی تنم. رنگم میپرید. احساس میکردم تپش قلبم چند برابر شده.

آه ... من عاشق شدم ...

تو هم که حال و روزت بهتر از من نبود. هیچی نمی‌گفتی و هیچی بروز نمی‌دادی. ولی رنگ رخساره خبر میدهد از سّر وجود. میدونم ... میدونم که یعنی شَرمت میشد. یادت هست که همون سال توی دانشگاه قبول شدی و درست اومدی توی دانشگاه ما؟ دیگه اوج خوشحالیم بود. دیگه بهتر از این نمیشد. یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟ یادت هست اون روزی رو که با ماشین اومدم دنبالت که با هم بریم دانشگاه؟ همه توی دانشگاه فکر میکردند ما دو تا نامزدیم. توی پارکینگ وقتی خواستی پیاده بشی دستت رو گرفتم و گفتم: " مهرنوش، بیام خواستگاری "؟؟ سرخ شدی. یه شرم ناز دوید توی صورت ماهت و سرت رو انداختی پائین. بعد با چشمای خوشگلت نگام کردی و آهسته گفتی: " کِی میای "؟؟ من دیگه توی اوج بودم. گفتم: " به زودی عزیزکم " و پیاده شدیم. خوشیهامون خدا برابر شده بود. من، تو رو به مامان و بابا معرفی کردم و تو هم منو به خونواده‌ات. کم‌کم رفت و آمدهامون شکل رسمی به خودش گرفت. شده بودیم مثل دو رفیق و قول داده بودیم که مثل دو رفیق بمونیم برای هم. یادت میاد اولین دفعه کِی اومدم خونتون؟ آره ... شب تولد 19 سالگیت بود. اون شب ماه آسمون هم بهت حسودی میکرد بَس‌که خوشگل شده بودی. مثل پری‌های آسمونی داشتی وسط مجلس می‌رقصیدی. من و بابات اینقدر باهم دوست شده بودیم که داشتی کم‌کم حسودی میکردی. بابات بهم گفت: " حمید جان، نمی‌خوای با این شیطون برقصی "؟؟ من که از خدا می‌خواستم. وقتی باهم رقصیدیم همه نگامون میکردن. یادت میاد چقدر می‌شنیدیم که " این دوتا چقدر به هم میان "؟؟ و هِی ما ریزریز می‌خندیدیم. یادت هست نوبت به هدیه‌ها که رسید و تو اون گردنبند رو که من گرفته بودم رو انداختی توی گردنت همه تا یک ساعت برات دست میزدن؟ راستی ... هنوز اونو میندازی توی گردنت یا مثل من توی گوشه و کنار خاطراتت دفنش کردی؟ اون شب جزو زیباترین شبهای زندگی من بود. چقدر با هم خوش بودیم. تموم لحظاتش خاطره بود. روزی صد بار به هم می‌گفتیم " دوستت دارم ... ". مامان و بابات بهم می‌گفتند " پسرم " و مامان و بابام به تو می‌گفتند " دخترم ".

یادت هست اون شب که اومدیم خواستگاری؟ همه شاد و راحت و صمیمی بودند. انگار که اصلاً مجلس خواستگاری نیست. بیشتر شبیه یه مهمونی بود که خونواده‌هامون خیلی ساله همدیگه رو می‌شناسن. بابات در حالیکه چشمکی به من زد گفت: " اگه اجازه بدین این دو تا جوون چند کلمه تنهایی باهم صحبت کنن ... " که همه زدن زیر خنده. دیگه ما چیزی نداشتیم که به هم بگیم. گفتنیها رو گفته بودیم. وقتی رفتیم توی اتاقت نشستیم، اول یه کم باهم شوخی کردیم و خندیدیم. بعدش من در حالیکه دستای نازت رو گرفته بودم توی دستم و بوسیدم گفتم: " یعنی این واقعیت داره؟ مهرنوش بگو که خیال نیست ... ".

و تو گفتی: " آره، بیدار شو. چشاتو وا کن تا ببینی. بیچاره شدی. زن گرفتی؟؟ روزگارت سیاهه. دیگه آب خوش از گلوت پائین نمیره ... ". و هر دو از خنده روده‌بُر شدیم که اشکمون دراومد. وقتی از اتاق بیرون اومدیم، دیدیم که انگار اصلاَ کسی منتظر ما نبوده. بابا و مامان‌هامون اونقدر با هم صمیمی شده بودند که فکر کنم اصلاً یادشون رفته بود برای چی اونجا هستند. همون شب که یه حلقه طلایی اومد و نشست توی انگشتامون و به هم قول دادیم که تا آخر عمر رفیق و یار بمونیم واسه هم، فهمیدم که دیگه این یه رویا و خواب نیست و مال هم شدیم. توی آسمون‌ها بودیم ... یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟؟ پس چرا اینجوری شد؟؟ ما که تازه شروع کرده بودیم. ما که تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم.

پس چرا یه دفعه همه چیز رو فدای پول کردی؟ یعنی اینقدر پول و ثروت برای تو مهم بود؟ یعنی من تو رو نشناخته بودم؟ یادت میاد که بعد از چند روز بی‌خبر که حسابی دلواپست بودم، باهات تماس گرفتم و تو چه سرد جواب منو دادی؟ فکر کنم از همون موقع شروع شد. آره ... از وقتی که افشین اومد توی زندگیت. یه بچه پولدار. و تو چه راحت با تموم احساسات نابی که به تو داشتم، بازی کردی و به من پشت کردی. یادت میاد روزی که بهم گفتی دیگه نمی‌خوامت؟؟ اون روز، روز مرگ من بود. واقعاً چرا باهام اینجوری کردی؟؟ یادت میاد روزی که حلقه رو بهم پس دادی بابات عاقت کرد؟؟ یادت میاد مامانت هم که ناراحتی قلبی داشت، دو روز توی بیمارستان بستری بود و چه حال و روزی داشت؟؟ اما تو به همه چیز پشت پا زدی و رفتی. روزی که رفتیم ملاقات مامانت توی بیمارستان، مامانت

خون گریه میکرد و بابات همه‌اش میگفت " حمید جان، پسرم، ما رو ببخش ". یعنی پول تموم خوشی تو بود؟ من که حاضر بودم تموم دنیا رو به پات بریزم. اما چرا ... چرا نموندی برای من؟؟ دیگه طاقت ندارم. آخ که کمرم شکست از این همه بی‌معرفتی ...

امشب شب عروسی توئه. امیدوارم که خوشبخت بشی مهرنوش عزیزم. نفرینت نمی‌کنم ... چون اونقدر هنوز دوستت دارم که تموم خوشیهای دنیا رو برات بخوام. این نامه رو من با خون خودم نوشتم. این آخرین باریه که باهات حرف میزنم. آخرین سلام و آخرین خداحافظی و آخرین کلام. داغ جدا بودن از تو خیلی برام سخت و سنگینه. نمی‌تونم نفس بکشم. دیگه نمی‌تونم تحمّل کنم. وقتی این نامه رو می‌خونی، من دیگه نیستم. وقت رفتنه. خداحافظ مهرنوش عزیزم ... ".

سعید نوشته بود: " حمیدرضا توی اتاقش، در حالیکه کت و شلوار و لباس شب نامزدیش ( که میگفت عزیزترین لباسمه ) رو پوشیده بود، رگ خودش رو زد و تموم کرد ... هنوز هم نمی‌تونم مرگش رو باور کنم. عزیزِ دوستامون بود. بچّه خیلی آقا و بامحبتی بود. روز خاکسپاریش رو دوستانش اونقدر باشکوه برگزار کردند که هرکس رد میشد بی‌اختیار می‌ایستاد و فاتحه‌ای می‌خوند. بابای مهرنوش که انگاری پسر خودش رو توی گور گذاشته بودند، مثل آدمهای مَنگ ایستاده بود و پلک هم نمی‌زد و مامان مهرنوش هم مثل مرغ پَرکنده توی بغل مامان حمیدرضا بال‌بال میزد و بارها غش کرد. شب عروسی مهرنوش، بابا و مامان مهرنوش بالای مزار حمیدرضا نشسته بودند. انگار یه شبه صد سال پیر شده باشند. من توی کُل جریان نامزدیش با مهرنوش بودم. قبل از مرگش این نامه‌ها رو پُست کرده بود. یکی رو برای من و دیگری رو برای مهرنوش. امیدوارم روحش در آرامش باشه و عذاب نکشه. براش دعا کنید که خیلی بهش محتاجه. خداحافظ ... ".

دوست ندارم وقتی این نامه رو خوندید از رو ترحم دل بسوزونید فقط ازش درس بگیرید همین!
یا حق