نوروز

چه دیر آمدی و زود رفتی و چه بی صدا رفتی ! و با رفتنت چشمانم را آب دادی. از تو
 پرسیدم به کجا می روی ؟ نگاهی به وسعت همه افکارت کردی و بدون آنکه حساب اشک هایم را داشته باشی رفتی .رفتی و با رفتنت جام زهر را به دستم دادی بدون آنکه خود
جرعه ای از آن را بنوشی . غرق در افکار و اندیشه کوچ پرستو بودم که صدایی شنیدم
، به دنبال صدا رفتم ، هیچ کس را ندیدم جز آسمان و آسمان و آسمان . آری، درست
حدس زده بودم ،این بار هم به رسم یغمای زمانه دلی شکسته بود. . .آسمان چه تنها و چه بی کس به من نگریست ، گویی نگاه غبارآلودش نشانی از عبور یک رهگذر داشت . سفره دلش را برایم گشود ، از درد هجران برایم گفت ، گفت که صبایی از کوچه بازار دلش گذر کرده .از غم عبور او دل آسمان سرد شد ناگهان بغضش ترکید و گریست .آن هنگام بود که غصّه هایم را از یاد بردم و اشکهایم در باران گم شد ...



سلام دوستان
والا نمی دونم چی باید بگم فقط می تونم بگم که: من
هم به نوبه خودم فرارسیدن این عید باستان رو به همه شوما دوستان گلم تبریک می گم
و براتون سالی پر از برکت و شادی آرزو می کنم 

 

تـــــــولــــــــــد

۱۹ سال پیش در همچین روزی پسری شیطون و بازیگوش چشم به جهان گشود
که هنوز هم دست از شیطونی هاش بر نداشته آرزوش این که فقط یک بار دیگه بچه بشه
و با بچه های که خودش رو فقط برای خوش می خوان هم بازی بشه آخه میدونید دونیای بچه ها یک دونیای دیگی وقتی با هم بازی شون بازی می کنن با شادی اون شاد می شن و با گریه او گریه می کنن ولی وقتی سن آدم ها میره بالا حتی تو سلام کردن هم دمبال فایده هستن
بی خیال اصلا چرا دارم این حرف ها رو میزنم
بفرماید دهن تون رو شیرین کنید مثلا تولد ها
راستی من شاید تا یک هفته نباشم آخه سرباز شدم به قول یکی از بچه ها سرباز کوچولو

تولد تولد تولدم مبارک

بیارین شمعارو فوت کنم تا صد سال زنده باشم
 

دستان سرد من

دلم نمی خواهد دستهایم را در دستهای سرد غم بگذارم و زندگی کنم
دلم نمی خواهد دستهای سردم را در دستهای غم بگذارم و گریه کنم
دستهای من و غم هردو سرد است و من با گرفتن دستهای غم دستهایم یخ میزنند.از غصه ،
از تنهایی یخ میزنند.راهی ندارم باید دستان غم را بگیرم وقتی محبتی نیست
امید به زندگی ام با گرفتن دستهای سرد غم از بین می رود
دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم.دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم تا یخ
های دستم از گرمای محبت آب شوند.
می خواهم با گرفتن دستهای محبت گریه کنم اما اینبار گریه شوق.
اما هیچ دستی از سوی محبت برروی من دراز نمیشود.
غم با تنهایی، با غصه، با درد آمده به سراغ من.
به استقبال کدامیک باید رفت؟
دستان سرد کدامیک راباید گرفت وقتی راهی جز این نباشد؟
غم که به زندگی بیایید دیگر رفتنی نیست
غم که به زندگی بیاییدشکستنی نیست
یخ دستان غم آب شدنی نیست
تنها محبت است که میتواند این یخ را آب کند و غم را از زندگی محو کند.
اما افسوس که محبتی نیست
محبت پس تو کجایی که زندگی ام دارد با بودن غم و تنهایی تباه می شود

سکوتی سرد در تنهایی و درد

تنها و خسته از زندگی و تنهایی وسکوت و تنهایی که باشد سکوتی پر از درد درآن پیداست و نقش سرد سکوت در موج های تنهایی نمایان شده است .تنهاشده ام واز زندگی خسته شده ام عمری است که غم در دلم نشسته و پنهان است در قلبم . دلم پر از درد است و تنهایی سکوت سرد زندگی ام تنهایی را با خود آورده وهر چه در ودل دارم را با خودم رها کرده وبه راه دیگری سفر کرده است. سفری که در آن پر از حادثه است , حادثه های تلخ وشیرین. کاش در این سفر جاده ای پر از محبت وعشق باشد تا من دیگر تنها نباشم با تنهایی دیگر نمی توان زندگی کرد زندگی با آن یک آتش است که در قلبم شعله ور میشود و خاموش شدنی نیست . وقتی تنها شوم قلبم می سوزد , از سکوتی که برپا می شود میسوزد .جاده ها پر از سکوت است , جاده ها در سفرم پراز غم است .گفتم سفری بروم که دیگر تنهایی به سراغم نیامد که آمد .

عــــشـــق الـــکــــــی

به یادم هست که خیلی مرا دوست میداشتی
به یادم هست برای عشقم جان می دادی
به یادم هست بهار دل را بیشتر از پاییز پر از درد دوست میداشتی
به یادم هست برای رسیدن به من از زندگی ات می گذشتی
به یادم هست ساز عشق را که با گریه در گوشم زمزمه می کردی
به یادم هست دستانم را می گرفتی و به من امید می دادی که تا پایان راه زندگی با من خواهی
ماند
به یادم هست به من می گفتی ماه وستاره و خورشید فدای چهره
زیبای تو و تقدیم به تو
به یادم هست اشکهای روی گونه هایم را پاک می کردی و می گفتی
الهی من فدای اشکهایت
شوم
اینک که برای من غریبه ای بیش نیستی پس ای آشنای دیروز من ای هم صدای دیروز من ،
ای عشق پر شور و شوق گذشته های من ، پس کجاست آن همه حرفهایی که برایم قصه می
کردی و در گوشم میخواندی؟ پس کجاست آن همه قول و قرارهای عاشقانه؟ پس کجاست آن
همه شور و التهاب برای رسیدن به من؟
 
کجاست آن عشق پاک و مقدس و بی پایانی که هر روز از آن صحبت میکردی؟
می دانم که میدانی ، و باز هم برای اینکه بیشتر بدانی با فریاد و با گریه میگویم آن عشق
الکی بود
در پایان تو پاییز دل را به من هدیه دادی ، تو سکوت تلخ را در گوشم و در خواب عاشقی
زمزمه کردی ، آری تو زندگی مرا نابود کردی ، تو احساس عشق را در وجود من محو کردی
چون عشق تو یک عشق الکی بود