سکوتی سرد در تنهایی و درد

دلم نمی خواهد دستهایم را در دستهای سرد غم بگذارم و زندگی کنم
دلم نمی خواهد دستهای سردم را در دستهای غم بگذارم و گریه کنم
دستهای من و غم هردو سرد است و من با گرفتن دستهای غم دستهایم یخ میزنند.از غصه ،
از تنهایی یخ میزنند.راهی ندارم باید دستان غم را بگیرم وقتی محبتی نیست
امید به زندگی ام با گرفتن دستهای سرد غم از بین می رود
دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم.دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم تا یخ
های دستم از گرمای محبت آب شوند.
می خواهم با گرفتن دستهای محبت گریه کنم اما اینبار گریه شوق.
اما هیچ دستی از سوی محبت برروی من دراز نمیشود.
غم با تنهایی، با غصه، با درد آمده به سراغ من.
به استقبال کدامیک باید رفت؟
دستان سرد کدامیک راباید گرفت وقتی راهی جز این نباشد؟
غم که به زندگی بیایید دیگر رفتنی نیست
غم که به زندگی بیاییدشکستنی نیست
یخ دستان غم آب شدنی نیست
تنها محبت است که میتواند این یخ را آب کند و غم را از زندگی محو کند.
اما افسوس که محبتی نیست
محبت پس تو کجایی که زندگی ام دارد با بودن غم و تنهایی تباه می شود

روزی که دلم به اندازه دنیا گرفته

ببین با رفتنت قلبمو شکستی تو اون لحظه یکی دلو خواست
چیزی نگفتم: آخ دل خاکی که دزدیدن نداره تو این دیونه رو می خواستی
امتحان کنی دل عاشق که سنجیدن نداره یادته یه روز بهت گفتم:چشمت باشه قبله ی من؟
گفتی:چشم که پرستیدن نداره اگه دوست داری تو برو پیش همونی که از راه رسیده اونی که با اومدنش خنجر به قلب من زده ، خیلی وقته که دیگه ازت خبری ندارم این رو خوب می دونم
که دیگه رو دلت اثر ندارم انگار وقتی از سفر اومدی سلیقتم عوض شده روی جلد کتابام روی،
صفحه های دفترم فقط همین یه جمله رو نوشتم
                                                                  هرکسی به جز خودت پر



                                                                                                  


دیروز نامزدیش بود


خیلی سخته کسی رو که دوست داری بعد از ۵ سال دست تو دست یکی دیگه ببینی


خیلی سخته نگاهش مال یکی دیگه باش


خیلی سخته ...مهربونیش ماله یکی دیگه بشه


چشماش ماله یکی دیگه باشه


خیلی سخته............. ای کاش می فهمیدین که دلم داره می ترکه....دارم خفه میشم...بغض راه گلومو گرفته..ای کاش.....


خدایا اون خوشبخت بشه من به درک به دلم میگه رفته سفر


میدونم که حسرت به دل و نا کام میمیرم





مــــــــرگ

ای کسانی که مسئول مرگ من هستین

دوست دارم وقت مردنم چشمانم را باز بگذارید

تا همه بدانند چشم انتظار از این دنیا رفتم

دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند

 دست خالی از این دنیا رفتم

مرا در تابوت سیاه بگذارید تا همه بدانند

هرچه سیاه بختی بود من کشیدم

قالب یخی بر سر مزارم بگذارید

تا با اولین طلوع خورشید به جای یارم یر سر مزارم آب شود

زیرا می دانم او از مرگ من نیز با خبر نخواهد شد

عشقم عشق های قدیم

بابا میگفت اون زمونها، حدوداً  ۲۰-۳۰ سال پیش ، یه چیزی بود به اسم معرفت .

میگفت این یه چیز رو همه داشتن حتی اگه چیز دیگه ای نداشتن .

بابا میگفت ، همه حاضر بودن واسه این یه چیزشون خیلی چیزهاشون رواز دست بِدن ، حتی گردنشون رو .

بابا میگفت اون موقع همه مرد بودن حتی زن ها ولی الان همه زنن حتی مردها.

بابا میگفت اون موقع وقتی یکی از رفیقش ناراحت میشد ، میومد صورتش رو می بوسید و می گفت معذرت ، معذرت و فقط معذرت ، اون طرفی هم که باعثِ ناراحتی بود شرمنده میشد و دست دوستش رو میبوسید بدونِ اینکه چیزی بگه ، و این چیزی نگفتن خیلی رساتر از خیلی چیزها گفتن بود.ولی الان میدونید چه جوریه؟: اگه یکی ازت ناراحت باشه ، وقتی میاد پیشت ، سلام هم  که بدی بهش زوری میگه سلام ، و  سعی میکنه روش رو اون وری کُنه ، سعی میکنه چشماش تو چشمات نیفته ، و هر چی بهش بگی میگه .... ( یعنی سکوت )
بابا میگفت اون زمون ها  وقتی یکی میخواست بره مسافرت ، وقتی میخواست بره یه مدت نباشه ، میومد پیش آشناهاش حلالیت می طلبید( حتی واسه یه مسافرتِ ۲ روزه ) و با رخصت از همه میرفت پی کارش .
الان می دونید چه جوری شده ؟ اونی که می خواهد بره سفر میذاره میره ، بدونِ اینکه بیاد پیشت ، حالا نیومد پیشت هم هیچی ، لااقل یه زنگ هم نمی زنه بهت که داره میره ، از همه اینا جالب تر این که :
وقتی زنگ میزنی بهش که کجایی؟ میگه رفتم فلان جا . بعد هم ازت طلب کار میشه که چرا خبری ازت نیست .
بابا میگفت اون زمون ها ، وقتی یکی مهمون آدم میشد ، وقتی میومد به شهر غریب ، همه کار و زندگیشون رو ول میکردن ، میرفتن پیش اون ، حالا چه اون مهمون عزیز بود چه نا عزیز. الان می دونید چه جوری شده : یه عزیز هم که میاد به شهر کسی ، همه در میرن ، انگار خدای نکرده عزرائیل اومد که جون آدم رو ازآدم رو بگیره ، همه قایم میشن تو سوراخ موش ، از اینا جالب تر می دونید چیه ؟؟؟
وقتی یکی حالا داره ادای
معرفت
قدیمیا رو در میاره و میره پیش اون مهمون و احترام میذاره بهش . یکی دیگه بهش میگه ، تو داری اونو تحویل میگیری که من ضایع شم .(خوب تو هم مرام داشته باش که ضایع نشی )
بابا میگفت اون موقع
عشق ارزش داشت ، قول محترم بود ، همه با هم بودن حتی اگه با هم نبودن ، همه دستا به دست هم بود حتی اگه فاصله ها  دور بود ، همه چشما تو چشم
هم بود حتی اگه سرها پی کارهای دیگه میچرخید .
الان می دونید چه جوریه ؟؟؟
عشق شده کشک ، قول شده باد هوا ، همه بی همن حتی اگه کنار هم باشن ،دستی هم اگه تو دست دیگه باشه اون یکی دست یا هی دارهِ طرف رو هل میده که برو عقب یا داره این در و اون در میزنه که یه دست گرم تر پیدا کُنه، چشا دیگه رنگ ارزشی نداره که بخواد تو هم بیفته ، هر چی هم که تو چشمای اینو اون میبینی حرص و حسادت و از این چیزاست .

عزیزم جشن میلادت مبارک

عشق الکی ۴ ساله شد
سلام دوستان عزیز. وب لاگ عشق الکی چهار ساله شد.
و من در اینجا از همه شما عزیزان تشکر میکنم
که عشق الکی را در طول این مدت چهار سال
همراهی کردید.

وقتی تو رفتی

وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ،
پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش
مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ،
و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ،
آسمان چشمانم ابری و   دل گرفته شد و غروب غمگین عشق
در آسمان قلبم نشست!
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ،
و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های
زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و
دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و
رفیق شب و روز من تنهایی شد!
تو که رفتی شهر برایم غربت شد ،
و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ،
و دستهایم همیشه لرزان!
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ،
و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم
و هر شب نیز اگر خوابی به این
چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ،
و تنها نگاهم به پایان جاده که به
تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که
در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو
بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد
و دیگر از هر چه سفر بود
نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم
تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!
تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز
آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم
سلام عاشقانه مرا به تو برسانند
و روزی تو را همراه با خود بیاورند.