گفتم و گفتم

 ای باد عاشقم چه کنم؟
به خویشتن پیچید به گردباد بدل شود به سوی صحرا رفت
به آب رود نوشتم که:عشق چیست؟بگو!
سری به سنگ زد و نعره زد به دریا رفت
به آه گفتم:پایان کار عشق کجاست؟
ز حجم سینه بر آمد ز ابر بالا رفت!
به مرغ شب گفتم:که جفت همدل و همراز و مهربان داری؟
دی به ناله افتاد و ازگلویش خون چکید ز شاخه پر زدو با درد خویش تنها رفت
به برگ سبز نوشتم: تو همنشین گلی بگو حکایت خویش!
جواب داد که:گل چو عشق ما دانست به دلبری پرداخت دهان به ناز گشود و
هزاررنگ شد از بوسه های گرم خیسم
شبی به حجله ی باغ خبر شدیم که برگش به باد یغما رفت!
به یار گفتم:پیمان مهر یاران کو؟
جواب داد به طنز:تمام دود شد و سوی آسمان رفت
وفا ز یار مجوی؟!
چه فتنه ها که بر آدم ز دست حوا رفت بلاست یار بلا

مرز احساس

تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساس قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار
چشمانت
رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوترها
و من هم یک پرنده تشنه بارانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی است رنگ شوق
چشمانم


دوستانی که لینک و لوگو شون رو تو وبلاگ نذاشتم بگن تا از خجالت شون در بیام