قصه عشق واقعی که به یک باره تبدیل شد به عشق.....

این متن رو فقط برای دخترای سنگ دل گذاشتم که بخونن و بفهمن که عشق بچه بازی نیست،احساسات کسی رو نباید به بازی بگیرن که ........ خود تون داستان رو بخونید میفهمید.
                   عشق چشمه آبی اما کشندس
                                                        من میمیرم از این آب مسموم

" سلام عزیزم. شاید این آخرین باری باشه که بهت سلام میکنم. امیدوارم که خوش و سلامت باشی. منو یادت میاد؟ شاید اینقدر توی لذّت و خوشیهای زندگیت غرق شدی که اصلاً این نامه رو نخونی. شایدم یادت رفته که حمیدرضایی هم زمانی توی زندگیت بوده. یادت میاد ... یادت میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم؟؟ یادت میاد کجا بود؟ توی پارک ... یادت هست؟ تو میخواستی بستنی بخری و منم اومده بودم برای خودم و دوستانم یه خورده خرید کنم. با هم به درب مغازه رسیدیم. لبخندی زدم و گفتم: " بفرمائید".

گفتی: " خواهش میکنم، شما بفرمائید ... "

گفتم: " اوه ... Ladeis first "

خندیدی. دندونهای مرواریدت رو دیدم. چه چشمای سبز خوشگلی. چه صورت بانمکی. به دلم نشستی. و از اونجا شروع شد ... ساده ساده ... یه شماره رد و بدل شد و آغاز دوران ما. یادت هست چه خوش بودیم؟ یادت هست چه شبهایی که تا کله سحر باهم حرف زدیم؟ چه صحبتهایی شد. چه خنده‌ها و گریه‌ها. کم‌کم احساس کردم یه چیزی فراتر از دوستی داره توی وجودم شکل میگیره. یه چیزی که دائماً داره منو می‌لرزونه. دیگه هر وقت می‌دیدمت، شادِ شاد نبودم. یه جور لرزه میفتاد توی تنم. رنگم میپرید. احساس میکردم تپش قلبم چند برابر شده.

آه ... من عاشق شدم ...

تو هم که حال و روزت بهتر از من نبود. هیچی نمی‌گفتی و هیچی بروز نمی‌دادی. ولی رنگ رخساره خبر میدهد از سّر وجود. میدونم ... میدونم که یعنی شَرمت میشد. یادت هست که همون سال توی دانشگاه قبول شدی و درست اومدی توی دانشگاه ما؟ دیگه اوج خوشحالیم بود. دیگه بهتر از این نمیشد. یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟ یادت هست اون روزی رو که با ماشین اومدم دنبالت که با هم بریم دانشگاه؟ همه توی دانشگاه فکر میکردند ما دو تا نامزدیم. توی پارکینگ وقتی خواستی پیاده بشی دستت رو گرفتم و گفتم: " مهرنوش، بیام خواستگاری "؟؟ سرخ شدی. یه شرم ناز دوید توی صورت ماهت و سرت رو انداختی پائین. بعد با چشمای خوشگلت نگام کردی و آهسته گفتی: " کِی میای "؟؟ من دیگه توی اوج بودم. گفتم: " به زودی عزیزکم " و پیاده شدیم. خوشیهامون خدا برابر شده بود. من، تو رو به مامان و بابا معرفی کردم و تو هم منو به خونواده‌ات. کم‌کم رفت و آمدهامون شکل رسمی به خودش گرفت. شده بودیم مثل دو رفیق و قول داده بودیم که مثل دو رفیق بمونیم برای هم. یادت میاد اولین دفعه کِی اومدم خونتون؟ آره ... شب تولد 19 سالگیت بود. اون شب ماه آسمون هم بهت حسودی میکرد بَس‌که خوشگل شده بودی. مثل پری‌های آسمونی داشتی وسط مجلس می‌رقصیدی. من و بابات اینقدر باهم دوست شده بودیم که داشتی کم‌کم حسودی میکردی. بابات بهم گفت: " حمید جان، نمی‌خوای با این شیطون برقصی "؟؟ من که از خدا می‌خواستم. وقتی باهم رقصیدیم همه نگامون میکردن. یادت میاد چقدر می‌شنیدیم که " این دوتا چقدر به هم میان "؟؟ و هِی ما ریزریز می‌خندیدیم. یادت هست نوبت به هدیه‌ها که رسید و تو اون گردنبند رو که من گرفته بودم رو انداختی توی گردنت همه تا یک ساعت برات دست میزدن؟ راستی ... هنوز اونو میندازی توی گردنت یا مثل من توی گوشه و کنار خاطراتت دفنش کردی؟ اون شب جزو زیباترین شبهای زندگی من بود. چقدر با هم خوش بودیم. تموم لحظاتش خاطره بود. روزی صد بار به هم می‌گفتیم " دوستت دارم ... ". مامان و بابات بهم می‌گفتند " پسرم " و مامان و بابام به تو می‌گفتند " دخترم ".

یادت هست اون شب که اومدیم خواستگاری؟ همه شاد و راحت و صمیمی بودند. انگار که اصلاً مجلس خواستگاری نیست. بیشتر شبیه یه مهمونی بود که خونواده‌هامون خیلی ساله همدیگه رو می‌شناسن. بابات در حالیکه چشمکی به من زد گفت: " اگه اجازه بدین این دو تا جوون چند کلمه تنهایی باهم صحبت کنن ... " که همه زدن زیر خنده. دیگه ما چیزی نداشتیم که به هم بگیم. گفتنیها رو گفته بودیم. وقتی رفتیم توی اتاقت نشستیم، اول یه کم باهم شوخی کردیم و خندیدیم. بعدش من در حالیکه دستای نازت رو گرفته بودم توی دستم و بوسیدم گفتم: " یعنی این واقعیت داره؟ مهرنوش بگو که خیال نیست ... ".

و تو گفتی: " آره، بیدار شو. چشاتو وا کن تا ببینی. بیچاره شدی. زن گرفتی؟؟ روزگارت سیاهه. دیگه آب خوش از گلوت پائین نمیره ... ". و هر دو از خنده روده‌بُر شدیم که اشکمون دراومد. وقتی از اتاق بیرون اومدیم، دیدیم که انگار اصلاَ کسی منتظر ما نبوده. بابا و مامان‌هامون اونقدر با هم صمیمی شده بودند که فکر کنم اصلاً یادشون رفته بود برای چی اونجا هستند. همون شب که یه حلقه طلایی اومد و نشست توی انگشتامون و به هم قول دادیم که تا آخر عمر رفیق و یار بمونیم واسه هم، فهمیدم که دیگه این یه رویا و خواب نیست و مال هم شدیم. توی آسمون‌ها بودیم ... یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟؟ پس چرا اینجوری شد؟؟ ما که تازه شروع کرده بودیم. ما که تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم.

پس چرا یه دفعه همه چیز رو فدای پول کردی؟ یعنی اینقدر پول و ثروت برای تو مهم بود؟ یعنی من تو رو نشناخته بودم؟ یادت میاد که بعد از چند روز بی‌خبر که حسابی دلواپست بودم، باهات تماس گرفتم و تو چه سرد جواب منو دادی؟ فکر کنم از همون موقع شروع شد. آره ... از وقتی که افشین اومد توی زندگیت. یه بچه پولدار. و تو چه راحت با تموم احساسات نابی که به تو داشتم، بازی کردی و به من پشت کردی. یادت میاد روزی که بهم گفتی دیگه نمی‌خوامت؟؟ اون روز، روز مرگ من بود. واقعاً چرا باهام اینجوری کردی؟؟ یادت میاد روزی که حلقه رو بهم پس دادی بابات عاقت کرد؟؟ یادت میاد مامانت هم که ناراحتی قلبی داشت، دو روز توی بیمارستان بستری بود و چه حال و روزی داشت؟؟ اما تو به همه چیز پشت پا زدی و رفتی. روزی که رفتیم ملاقات مامانت توی بیمارستان، مامانت

خون گریه میکرد و بابات همه‌اش میگفت " حمید جان، پسرم، ما رو ببخش ". یعنی پول تموم خوشی تو بود؟ من که حاضر بودم تموم دنیا رو به پات بریزم. اما چرا ... چرا نموندی برای من؟؟ دیگه طاقت ندارم. آخ که کمرم شکست از این همه بی‌معرفتی ...

امشب شب عروسی توئه. امیدوارم که خوشبخت بشی مهرنوش عزیزم. نفرینت نمی‌کنم ... چون اونقدر هنوز دوستت دارم که تموم خوشیهای دنیا رو برات بخوام. این نامه رو من با خون خودم نوشتم. این آخرین باریه که باهات حرف میزنم. آخرین سلام و آخرین خداحافظی و آخرین کلام. داغ جدا بودن از تو خیلی برام سخت و سنگینه. نمی‌تونم نفس بکشم. دیگه نمی‌تونم تحمّل کنم. وقتی این نامه رو می‌خونی، من دیگه نیستم. وقت رفتنه. خداحافظ مهرنوش عزیزم ... ".

سعید نوشته بود: " حمیدرضا توی اتاقش، در حالیکه کت و شلوار و لباس شب نامزدیش ( که میگفت عزیزترین لباسمه ) رو پوشیده بود، رگ خودش رو زد و تموم کرد ... هنوز هم نمی‌تونم مرگش رو باور کنم. عزیزِ دوستامون بود. بچّه خیلی آقا و بامحبتی بود. روز خاکسپاریش رو دوستانش اونقدر باشکوه برگزار کردند که هرکس رد میشد بی‌اختیار می‌ایستاد و فاتحه‌ای می‌خوند. بابای مهرنوش که انگاری پسر خودش رو توی گور گذاشته بودند، مثل آدمهای مَنگ ایستاده بود و پلک هم نمی‌زد و مامان مهرنوش هم مثل مرغ پَرکنده توی بغل مامان حمیدرضا بال‌بال میزد و بارها غش کرد. شب عروسی مهرنوش، بابا و مامان مهرنوش بالای مزار حمیدرضا نشسته بودند. انگار یه شبه صد سال پیر شده باشند. من توی کُل جریان نامزدیش با مهرنوش بودم. قبل از مرگش این نامه‌ها رو پُست کرده بود. یکی رو برای من و دیگری رو برای مهرنوش. امیدوارم روحش در آرامش باشه و عذاب نکشه. براش دعا کنید که خیلی بهش محتاجه. خداحافظ ... ".

دوست ندارم وقتی این نامه رو خوندید از رو ترحم دل بسوزونید فقط ازش درس بگیرید همین!
یا حق
نظرات 74 + ارسال نظر
مینا جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:41 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

چرا بعضیا ایقدر سنگند...
از این مطلب هم خانما باید پند بگیرند هم اقایون...حالا این بار جفا کار یه دختر بود ولی پسران جفا کار هم کم نیستند...ولی چیزی که این وسط مهم است این است که هیچکس....هیچ کس اونقدر ارزش نداره که انسان بخاطرش خودش و بکشه حالا هرچقدر هم که اون طرف عزیزباشه برا ادم...امیدوارم دیگه شاهد همچین وقایعی نباشیم...

سلام
ممنون که بهم سر زدی
ولی متن رو با دقت نخوندی
تمام امید و آرزوی حمید رضا اون دختر بود وقتی اون رفت دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشته
کسی که با نفس هاش زندگی می کرد ولی حالا باید ببینه برای ۱ نفر دیگس
دلبرت خنده کنه با دگران تو بسوزس و براش گریه کنی
چقده سخته خدایا

مسافر هتل کالیفرنیا جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:20 ب.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

داش بهروز خیلی جالب بود برام
من که به قول مینا خانم خیلی پند گرفتم

مینا جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:45 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

سلام
ممنونم از پیغامتون...
ولی بازم سر حرف خودم هستم...اون فردی که حاضر است نفس من و بگیره ...بهم خیان بکنه و دوستم نداشته باشه...چرا باید من خودم و فداش بکنم؟ چرا باید من بمیرم در صورتیکه اون به زندگیش ادامه بده و ازش لذت ببره؟ حمید آقا اشتباه کرد...متاسفانه اغلب افرادی که به این شدت عاشق میشوند...ادمای حساسی هستند...مطمئنم خودشون هم میدونستند نباید خودشونو محکوم به فنا کنن ولی نخواستن با واقعیت مواجه بشند...
شایدم حق با شما باشه ها...شاید چون خودم غاشق نشدم دارم واسه خودم شعار میدم...ولی باور کنید شعار نمیدم...هیچ کس ارزش اینو نداره که من خودم و بخاطرش بکشم.(من که میگم منظورم من نوعی است...)
ببخشید زیاد حرف زدم...
پیروز و پاینده باشید...

مریم جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ب.ظ http://yadgarebehesht.persianblog.com

سلام دوست خوب...قصهء غریبی بود...کاش آدمها چشمهاشون باز بود و واقعیتها رو از اول می دیدند .......موفق باشید...

فرید جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:33 ب.ظ http://ghoghnos.com

خدایش بیامرزد

گمنــــــــام مـــــــــــــرد شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:29 ق.ظ http://sogand-ke.blogsky.com

سلام دوست عزیز...متشکر از حضور گرم و استقبال صمیمانه شما....زیبا نوشتی شیوا نوشتی و پر احساس از هر چیز که مینویسی مهم نیست مهم اینه که با احساس خودت در نوع خودت مینویسی....نمیخوام اقراق کرده باشم.....و به همین دلیل میگم از نظر من شما در نوع خود و سبک خود استعداد خواصی دارید......وبلاگم رو اپدیت کردم....منتظر حضور صمیمانه و مجدد شما دوست گرامی هستم...در انتظار دیدن تو اواره ترینم هر چند که تا منزل تو فاطله ای نیست...بدرود ...گمنام مرد...داداشم قصه نخور دنیا خوب و بد داره.....دختر و پسر هم نداره...ما همه انسان هستیم

حسین شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:43 ق.ظ http://hlovesn.blogspot.com

سلام. واقعا باعث تاسفه. اصلا فکرشم نمیکنم همچین آدمایی وجود داشته باشن...

سیمین شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ب.ظ http://http:

نگید دخترها بگید آدما.ممنون

کشک۳ شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:23 ب.ظ http://3kashk.blogsky.com

سلام ....خوبی؟
من که واقعآ.....اصلآ نمیتونم چیزی بگم...!
اما منم میگم که این کارا فقط کاره دخترا نیست..~پسر های هم هستن که.....
اما آدم های اینجوری واقعآ دلشون از سنگه...!نمیگم به خاطر دلسوزی باید با حمید رضا میموند...باید از اول اونجوری شروع نمیکرد که بخواد......!!
ایشالا که خدا به خانواذهاشون صبر بده...!خدا خودش جواب این بدی ها رو میده..!مطمئن باشید..!!
روحش شاد..
خوش باشی..!

مینا شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:23 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

سلام
خوبید؟
مرسی سر زدید...ولی راست میگید عاقبت فضول همونی است که سر من اومد...تا من باشم دیگه فوضولی نکنم;)
جایزه اول شدنتونم بنظر خودتون چی باشه خوبه؟

سایه شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:03 ب.ظ http://sanijeem.persianblog.com

سلام.واقعیت تکون دهنده ای بود.نمیتونم قضاوتی بکنم، ولی برای این عزیز آرزوی آرامش می کنم.مرسی که به من سر زدی.

تایتانیک یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.titanic867.blogsky.com

سلام بهروز جان ممنون که بهم سر زدی خیلی خوشم اومد در ضمن خوشحال میشم لوگومو در وبلاگ شما ببینم همینطور منتظر حضور شما و دریافت لوگوی شما بای

*ستاره قطبی* یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:01 ق.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام. بارها من این جمله رو گفتم که اگه کسی رو توی خیابون پیدا کنی توی خیابون هم از دستش میدی....!
تاسف میخورم به حال این محمد رضا ها و صد بار بیشتر برای مهرنوشها ( دختر و پسر فرقی نمیکند)
عشق حقیقی است مجازیش مگیر .. این دم شیر است به بازی اش مگیر.
........................
آپدیت کردم و بهت لینک دادم.

رویا یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:05 ق.ظ http://eastgirl.persianblog.com

نمی دونم چی باید بگم...

الهام یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:49 ق.ظ http://elham85.com

اگه قرار بود کسی درس بگیره که هر روزه این اتفاقات کرار نمی شد

مینا یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:04 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

دالی...
سلام...
مو اومدم که...:P;)
مرسی سر میزنید...
شاد باشید...

زهره یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:10 ب.ظ http://zohre.blogsky.com

اگه واقعا دلیل دختر پول بوده خیلی بد بوده آخ که چقدر گریه کردم.
ببین دیگه ازینا ننویس و تو وبلاگت نذار آدم دق می کنه امیدوارم که حمیدرضا هم بخشیده بشه و اونجا یه حوریه خوشکلتر از مهرنوش بهش بدن!
بابا عاشق دیدی سر زدم.

زهره یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:12 ب.ظ http://zohre.blogsky.com

قسمت نظر خواهی ائن شعبه تعطیله از این جا میگم که خوب بود و امیدوارم که موفق باشی در ضمن یه ریزه بزرگتر بنویس.
یا حق

محیا یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:17 ب.ظ http://zeroabsolu.blogspot.com

ببخش که نرسیدم بهت سر بزنم ...میدونی که اوضاع کامپیوترم و این چیزام خرابه ..داستانتو هم خوندم ..متاسفانه این فقط یه قطره از دریاست ...

الهه یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:46 ب.ظ http://elahe23.blogsky.com



سلام دوست عزیز
وبلاگ بی نظیری دارید تمامی مطالب وبلاگتونا خوندم خیلی جالبه امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشید ‏‏.....خدانگهدار......الهه


یلدا یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:11 ب.ظ http://http://www.2khtaresarma.persianblog.com/

خیلی وبلاگتون قشنگه ؛من اصلآ شما رو نمی شناسم و نمی دونم از کجا آدرس وب منو گیر آوردین وبرام پیغام گذاشتین در هر صورت خوشحالم کردین باید اعتراف کنم که تا حالا وبلاگی به این قشنگی ندیده بودم اگر ممکنه برام پیغام بذارین تا حداقل بشناسمتون !

ندا یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:23 ب.ظ http://pishitopoli.persianblog.com

سلام.....خوبین.......وبلاگتون عالیه......ولی اینجا تکلیف پسرای سنگدل چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزیزدوردونه یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.omila.com

راستی چیزی به اسم عشق وجود داره اصلا ؟؟؟ شاید دوست داشتن باشه اما عشق رو نمیدوونم

نی نی دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:47 ب.ظ http://ninii.persianblog.com

اولا که دخترا به احساسات لطیفشون معروفن !!! ولی بعضی از این پسرا دیگه خیلی پررو شدن !!! باید باهاشون سنگدل بود.....!!! حقشونه ٬ :ی:ی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:51 ق.ظ http://halehhomapour.persianblog.com

besyar web logetoon zibast.

یه دوست سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:56 ق.ظ http://myqueen.co.sr

متاسف شدم...خدا قرین رحمتش کنه....به نظر من عشق پاک را نمیشه با هیچی عوض کرد.....

سپیده سه‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:02 ق.ظ http://dotchin.blogspot.com

شاید تمامی زیبایی زندگی به قابل پیش بینی نبودن آنست...

سپهر چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:00 ق.ظ http://sepehrlp.blogsky.com

ممنون از این که این عبرت آموز رو گذاشتی....تا یه سری واقعا عبرت بگیرن...ولی من به این نتیجه رسیدم..که نه پسرا به دخترا اعتماد دارن...نه دخترا به پسرا....چرا؟؟؟؟....
مگه ما چه کار کردیم؟؟؟گناه ما عشقه..؟؟؟

رضا موتوری چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:10 ق.ظ http://golnush.persianblog.com

سلام...آخ که خدا ازسر این دخترا نگذره...هر چی میکشیم از این دخترا میکشیم..دختر جماعت ذات نداره...

امیدعرب چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:58 ق.ظ http://omidarab.blogsky.com



هیچ وقت برای بالا بردن امنیت سیستم خود دیر نیست abc-security اینبار با الفبای امنیت مشکل های شما حل خواهد شد.

سارا چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:59 ب.ظ http://fek.persianblog.com

سلام...مطلبت رو که خوندم تا یه مدت بی حرکت موندم و برای اولین بار دلم خواست که نظر همه دوستان درباره نوشته ات رو هم بخونم...نمی دونم چرا ولی دلم ببیشتر گرفت...دوست خوبم به دختر یا پسر بودن نیست... این کارا از همه برمیاد...اما چیزی که مهمه اینه که تو دوره و زمونه ما عشق شده بازیچه شده دروغ و فقط یه معنای مجازی رو با خودش یدک میکشه! ما هم چه دختر و چه پسر با این جریان هم مسیر شدیم.فکر میکنی چرا انقدر کم به هم اعتماد میکنیم و سر هم شیره میمالیم؟؟ چون که هیچی نمی دونیم... هر کدوم از ما باید از خودش شروع کنه و دیدش رو درست کنه.لعنت به این آشغال بوگندویی که اسمش رو گذاشتن دنیا.....

شوکا چهارشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:44 ب.ظ http://baroonsobhdam.blogsky.com

متاسفم.از اینکه اونی که خیانت کرده دختر بوده هرچند همه دخترا اینجوری نیستن و همه پسرا هم مثل حمید رضا نیستن. به قول مینا این اذما اونقدر لایق نیستن که کسی بخاطرشون بمیره اما هی روز اون دختر بدجوری عذاب می کشه و میفهمه ولی عذاب بیشتر رو وقتی میکشید که حمیدرضا میرفت شریکی برای زندگیش پیدا میکرد خیلی بامعرفت تر از مهرنوش.ممنون از زیبایی بلاگت و مطالبش.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:33 ب.ظ http://SHEIDA-SH.PERSIANBLOG.COM

SALAM KHALY AMOZANDEH VA GHABELE TAVAJOH BOD MAMNON AZ IN KE BA IN NEVESHTEHA KHALY CHEZHARO NESHON DADID BE ME ...BE OMIDE DIDAR

صبا پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:52 ب.ظ http://sookot.blogsky.com

سلام نزدیکه که گریم بگیره نمی تونم باور کنم انقد یه دختر بی رحم می شه
حمید رضا خیلی گناه داشت

راستی دلم خیلیی برای تو نوشته هات تنگ شده بود
خوشحالم تونستم دوباره بیام اینجا

مهسا پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.shok.blogsky.com

vay_vay
ajab dastani googooli, but akhe chera???? man i dont know am, but kash hame dars begiran, hameeeeeeee

سیاه و سفید پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.siyah-o-sefid.persianblog.com

لینکت رو گذاشتم اگه لطف کنی و لینک من رو بذاری لطف کردی.......قربان آقا...زت زیاد.

پیمان جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:17 ق.ظ http://peyman59.blogsky.com

واقعا متاسفم.
راستی من لینک ثلبت رو بیشتر می پسندم.
در اولین فرصت لینک شما را اضافه خواهم کرد.

علیرضا ع جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:43 ق.ظ http://TehranAram.persianblog.com

سلام. خیلی خیلی خییییییییییلییییییییییییییییی دردناک بود. اون قدر که اشک از حلقه زدن دور چشمام گذشت و ... نمی دونم چی بگم. چیزی نمیتونم بگم. اونقدر این نامه پر احساس بود و از دل برخاسته بود که بی درنگ در وجودم نشست... و آه غم و افسوس از نهادم برخاست... خیلی دردناک بود... ای کاش کمی هم اون فرنوش نامرد معنی عشقو می فهمید یا از اول تا این حد پیش نمی رفت و آشنایی نمی کرد... خدا خودش جوابش رو بده و اون عاشق مرحوم رو هم - که میشه گفت ((فدای عشق)) شد و قربانی احساسات پاک و عمیق خودش و رزالت یک بیگانه با عشق شد - بیامرزه. ای کاش حمید این کار رو نمی کرد ولی واقعا نمیشه ملامت کرد چون عشق راه عقل رو می بنده. نمی خوام وانمود کنم درکش میکنم ولی زیاد هم با حسش بیگانه نیستم چون خودم عشقی رو که پایانی با همین مضمون داشت تجربه کرده ام ولی شدت این عشق هزاران بار بیشتر از اون بوده و نمیتونیم خودمونو جای حمیدرضای مرحوم حس کنیم، چون اگه واقعا می تونستیم و این کار رو میکردیم، مطمئن باشید همون کاری رو میکردیم که حمید کرد... حالا دوباره و بیشتر از گذشته به این شعرم ایمان آوردم : عشق را باید کشت. و تصمیم گرفتم یک بار دیگه این شعرمو تو وبلاگم بذارم البته این بار همراه با این داستان و نامه حمیدرضا. البته با اجازه شما و با ذکر منبع... ممنون که به من سر زدی. باز هم بیا... سبز و استوار باشی.

آنا جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:36 ق.ظ http://ghoghnousetalaii.persianblog.com

داستانتون واقعی بود؟

سبا جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:37 ق.ظ http://www.saba1983.persianblog.com

سلام ..ممنون که بهم سر من زنی و شر منده که دید اومدم ....از آشنایی باهاتون خوشحالم ..بلاگتون خیلی قشنگه ولی این متن آخریه واقعیه ؟ نگو آره که قلبم درد می گیره

آفتاب چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:35 ب.ظ http://tarannomeaftab.persianblog.com

همیشه هم فقط دخترا نیستن... کاش همه مون یاد بگیریم که دل شکاندن هنر نمی باشد... ولی یه چیزی هم هست ها!!! آدم جماعت حق داره نظرش عوض بشه... به خاطر همین هم هست که هیچ وقت نباید به چیزی زیادی امید بست!!! (غلط کردم!!!! آقا جون از من نشنیده بگیرید!!! هیچ رقمه حاضر نیستم واسه این دو کلمه تقاص پس بدم!!!)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:49 ق.ظ

salam
be nazare man hamid reza khaili kare B khoD karde
chun hamchin 2khtari aslan liyaghatesho nadare

خزان پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:31 ب.ظ

فقط میتونم بگم اشکم را در اوردی.....خیلی سخته ...هر جند این راهش نبود ...ولی قبول دارم خیلی سخته ...روحش شاد........

محمدرضا پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ق.ظ

سلام‌. واقعا ماراحت کننده بود. برای دوستتون متاسفم ... آخر اینجور رابطه ها همینه ... ببخشید ولی بی‌حساب و کتاب رابطه داشتن و احساسی تصمیم گرفتن ... چیزی که خودم هم گرفتارشم
روحش شاد

سوزان دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:33 ق.ظ

سلام اوت تشکر میکنم از وبلاگ قشنگت به خدا اشکم امون نمیده تا بنویسم الهیمن بمیرم خیلی درد ناک بود .

kamelia سه‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 12:40 ق.ظ

moteassefam babate chizi ke khoondam va babate chizi ke ettefagh oftade bavaresh sakhte amma man khodam khodkoshi ro tajrobe kardam sharayete nazardadan nadarim amma faghat mishe goft heyf shod............... va inke ghanoone donya hamishe bighanooye makhsoosan dar morede eshgh bazam moteassefam

ساناز جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ق.ظ

سلام من نمیدونم چند وقت از وقوع این اتفاق تلخ میگذره اما حس میکنم همیشه داغی تازه خواهد ماند
این رسم زندگیه برای خیلی ها به شکلهای مختلف اتفاق میافته همونجور که برای من هم ....
نمیدونم چرا ادما با خودشون و دلشون یکی و همرنگ نمیشن چرا فکر نمیکنن و بعد تصمیم نمیگیرن تا به جرم هوس بازی این وسط دلای بیگناه رو به مرگ محکوم نکنن شاید اگه کمی با خودشون صادقتر باشن امثال حمیدرضاها کمتر بشن برای حمیدرضا همه چیز تموم شد اما یکی مثل من تا اخرین ثانیه های عمر چشمای خیس و دل شکسته نصیبش میشه . برای رفتن حمیدرضا به سوگ مینشینم تا یاد بزرگی عشقش و معصومیت قلبش را گرامی بدارم و برایش امرزش خدایش را خواهانم یادش سبز

nini سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ب.ظ

salam dadash goOLAM TAZE IN MATLABO KHONdam hata bavaresh baram sakhte vay be inke bekham nazar bedam

آرکو یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ

سلام گلم . میتونم ازت خواهش کنم این مطالب زیبایت را برام ارسال کنی .

زهرا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ

متمعنا اون دختر هم خیلیسختیمیبینه تو زندگی هیچ وقت پولو نباید با عشق عوض کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد