قصه عشق واقعی که به یک باره تبدیل شد به عشق.....

این متن رو فقط برای دخترای سنگ دل گذاشتم که بخونن و بفهمن که عشق بچه بازی نیست،احساسات کسی رو نباید به بازی بگیرن که ........ خود تون داستان رو بخونید میفهمید.
                   عشق چشمه آبی اما کشندس
                                                        من میمیرم از این آب مسموم

" سلام عزیزم. شاید این آخرین باری باشه که بهت سلام میکنم. امیدوارم که خوش و سلامت باشی. منو یادت میاد؟ شاید اینقدر توی لذّت و خوشیهای زندگیت غرق شدی که اصلاً این نامه رو نخونی. شایدم یادت رفته که حمیدرضایی هم زمانی توی زندگیت بوده. یادت میاد ... یادت میاد روز اولی که همدیگه رو دیدیم؟؟ یادت میاد کجا بود؟ توی پارک ... یادت هست؟ تو میخواستی بستنی بخری و منم اومده بودم برای خودم و دوستانم یه خورده خرید کنم. با هم به درب مغازه رسیدیم. لبخندی زدم و گفتم: " بفرمائید".

گفتی: " خواهش میکنم، شما بفرمائید ... "

گفتم: " اوه ... Ladeis first "

خندیدی. دندونهای مرواریدت رو دیدم. چه چشمای سبز خوشگلی. چه صورت بانمکی. به دلم نشستی. و از اونجا شروع شد ... ساده ساده ... یه شماره رد و بدل شد و آغاز دوران ما. یادت هست چه خوش بودیم؟ یادت هست چه شبهایی که تا کله سحر باهم حرف زدیم؟ چه صحبتهایی شد. چه خنده‌ها و گریه‌ها. کم‌کم احساس کردم یه چیزی فراتر از دوستی داره توی وجودم شکل میگیره. یه چیزی که دائماً داره منو می‌لرزونه. دیگه هر وقت می‌دیدمت، شادِ شاد نبودم. یه جور لرزه میفتاد توی تنم. رنگم میپرید. احساس میکردم تپش قلبم چند برابر شده.

آه ... من عاشق شدم ...

تو هم که حال و روزت بهتر از من نبود. هیچی نمی‌گفتی و هیچی بروز نمی‌دادی. ولی رنگ رخساره خبر میدهد از سّر وجود. میدونم ... میدونم که یعنی شَرمت میشد. یادت هست که همون سال توی دانشگاه قبول شدی و درست اومدی توی دانشگاه ما؟ دیگه اوج خوشحالیم بود. دیگه بهتر از این نمیشد. یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟ یادت هست اون روزی رو که با ماشین اومدم دنبالت که با هم بریم دانشگاه؟ همه توی دانشگاه فکر میکردند ما دو تا نامزدیم. توی پارکینگ وقتی خواستی پیاده بشی دستت رو گرفتم و گفتم: " مهرنوش، بیام خواستگاری "؟؟ سرخ شدی. یه شرم ناز دوید توی صورت ماهت و سرت رو انداختی پائین. بعد با چشمای خوشگلت نگام کردی و آهسته گفتی: " کِی میای "؟؟ من دیگه توی اوج بودم. گفتم: " به زودی عزیزکم " و پیاده شدیم. خوشیهامون خدا برابر شده بود. من، تو رو به مامان و بابا معرفی کردم و تو هم منو به خونواده‌ات. کم‌کم رفت و آمدهامون شکل رسمی به خودش گرفت. شده بودیم مثل دو رفیق و قول داده بودیم که مثل دو رفیق بمونیم برای هم. یادت میاد اولین دفعه کِی اومدم خونتون؟ آره ... شب تولد 19 سالگیت بود. اون شب ماه آسمون هم بهت حسودی میکرد بَس‌که خوشگل شده بودی. مثل پری‌های آسمونی داشتی وسط مجلس می‌رقصیدی. من و بابات اینقدر باهم دوست شده بودیم که داشتی کم‌کم حسودی میکردی. بابات بهم گفت: " حمید جان، نمی‌خوای با این شیطون برقصی "؟؟ من که از خدا می‌خواستم. وقتی باهم رقصیدیم همه نگامون میکردن. یادت میاد چقدر می‌شنیدیم که " این دوتا چقدر به هم میان "؟؟ و هِی ما ریزریز می‌خندیدیم. یادت هست نوبت به هدیه‌ها که رسید و تو اون گردنبند رو که من گرفته بودم رو انداختی توی گردنت همه تا یک ساعت برات دست میزدن؟ راستی ... هنوز اونو میندازی توی گردنت یا مثل من توی گوشه و کنار خاطراتت دفنش کردی؟ اون شب جزو زیباترین شبهای زندگی من بود. چقدر با هم خوش بودیم. تموم لحظاتش خاطره بود. روزی صد بار به هم می‌گفتیم " دوستت دارم ... ". مامان و بابات بهم می‌گفتند " پسرم " و مامان و بابام به تو می‌گفتند " دخترم ".

یادت هست اون شب که اومدیم خواستگاری؟ همه شاد و راحت و صمیمی بودند. انگار که اصلاً مجلس خواستگاری نیست. بیشتر شبیه یه مهمونی بود که خونواده‌هامون خیلی ساله همدیگه رو می‌شناسن. بابات در حالیکه چشمکی به من زد گفت: " اگه اجازه بدین این دو تا جوون چند کلمه تنهایی باهم صحبت کنن ... " که همه زدن زیر خنده. دیگه ما چیزی نداشتیم که به هم بگیم. گفتنیها رو گفته بودیم. وقتی رفتیم توی اتاقت نشستیم، اول یه کم باهم شوخی کردیم و خندیدیم. بعدش من در حالیکه دستای نازت رو گرفته بودم توی دستم و بوسیدم گفتم: " یعنی این واقعیت داره؟ مهرنوش بگو که خیال نیست ... ".

و تو گفتی: " آره، بیدار شو. چشاتو وا کن تا ببینی. بیچاره شدی. زن گرفتی؟؟ روزگارت سیاهه. دیگه آب خوش از گلوت پائین نمیره ... ". و هر دو از خنده روده‌بُر شدیم که اشکمون دراومد. وقتی از اتاق بیرون اومدیم، دیدیم که انگار اصلاَ کسی منتظر ما نبوده. بابا و مامان‌هامون اونقدر با هم صمیمی شده بودند که فکر کنم اصلاً یادشون رفته بود برای چی اونجا هستند. همون شب که یه حلقه طلایی اومد و نشست توی انگشتامون و به هم قول دادیم که تا آخر عمر رفیق و یار بمونیم واسه هم، فهمیدم که دیگه این یه رویا و خواب نیست و مال هم شدیم. توی آسمون‌ها بودیم ... یادت هست از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود؟؟ پس چرا اینجوری شد؟؟ ما که تازه شروع کرده بودیم. ما که تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم.

پس چرا یه دفعه همه چیز رو فدای پول کردی؟ یعنی اینقدر پول و ثروت برای تو مهم بود؟ یعنی من تو رو نشناخته بودم؟ یادت میاد که بعد از چند روز بی‌خبر که حسابی دلواپست بودم، باهات تماس گرفتم و تو چه سرد جواب منو دادی؟ فکر کنم از همون موقع شروع شد. آره ... از وقتی که افشین اومد توی زندگیت. یه بچه پولدار. و تو چه راحت با تموم احساسات نابی که به تو داشتم، بازی کردی و به من پشت کردی. یادت میاد روزی که بهم گفتی دیگه نمی‌خوامت؟؟ اون روز، روز مرگ من بود. واقعاً چرا باهام اینجوری کردی؟؟ یادت میاد روزی که حلقه رو بهم پس دادی بابات عاقت کرد؟؟ یادت میاد مامانت هم که ناراحتی قلبی داشت، دو روز توی بیمارستان بستری بود و چه حال و روزی داشت؟؟ اما تو به همه چیز پشت پا زدی و رفتی. روزی که رفتیم ملاقات مامانت توی بیمارستان، مامانت

خون گریه میکرد و بابات همه‌اش میگفت " حمید جان، پسرم، ما رو ببخش ". یعنی پول تموم خوشی تو بود؟ من که حاضر بودم تموم دنیا رو به پات بریزم. اما چرا ... چرا نموندی برای من؟؟ دیگه طاقت ندارم. آخ که کمرم شکست از این همه بی‌معرفتی ...

امشب شب عروسی توئه. امیدوارم که خوشبخت بشی مهرنوش عزیزم. نفرینت نمی‌کنم ... چون اونقدر هنوز دوستت دارم که تموم خوشیهای دنیا رو برات بخوام. این نامه رو من با خون خودم نوشتم. این آخرین باریه که باهات حرف میزنم. آخرین سلام و آخرین خداحافظی و آخرین کلام. داغ جدا بودن از تو خیلی برام سخت و سنگینه. نمی‌تونم نفس بکشم. دیگه نمی‌تونم تحمّل کنم. وقتی این نامه رو می‌خونی، من دیگه نیستم. وقت رفتنه. خداحافظ مهرنوش عزیزم ... ".

سعید نوشته بود: " حمیدرضا توی اتاقش، در حالیکه کت و شلوار و لباس شب نامزدیش ( که میگفت عزیزترین لباسمه ) رو پوشیده بود، رگ خودش رو زد و تموم کرد ... هنوز هم نمی‌تونم مرگش رو باور کنم. عزیزِ دوستامون بود. بچّه خیلی آقا و بامحبتی بود. روز خاکسپاریش رو دوستانش اونقدر باشکوه برگزار کردند که هرکس رد میشد بی‌اختیار می‌ایستاد و فاتحه‌ای می‌خوند. بابای مهرنوش که انگاری پسر خودش رو توی گور گذاشته بودند، مثل آدمهای مَنگ ایستاده بود و پلک هم نمی‌زد و مامان مهرنوش هم مثل مرغ پَرکنده توی بغل مامان حمیدرضا بال‌بال میزد و بارها غش کرد. شب عروسی مهرنوش، بابا و مامان مهرنوش بالای مزار حمیدرضا نشسته بودند. انگار یه شبه صد سال پیر شده باشند. من توی کُل جریان نامزدیش با مهرنوش بودم. قبل از مرگش این نامه‌ها رو پُست کرده بود. یکی رو برای من و دیگری رو برای مهرنوش. امیدوارم روحش در آرامش باشه و عذاب نکشه. براش دعا کنید که خیلی بهش محتاجه. خداحافظ ... ".

دوست ندارم وقتی این نامه رو خوندید از رو ترحم دل بسوزونید فقط ازش درس بگیرید همین!
یا حق
نظرات 74 + ارسال نظر
بهرام پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

من الان که 22 سالمه به هیچ دختری نه توی دانشگاه نه توی خیابون و نه جای دیگه ای هیچ احساسی ندارم.بابا دختر مثل موبایل پشت ویترین میمونه.اول ادم فکر میکنه چیه.دل ادمو میبره .تازه طرف به خاطرش ممکنه روزها ازجلوی ویترین اون مغازه رد بشه.بعدهم که میخرش واسش دیگه تازگی نداره .واسش پیش پا افتاده میشه.بابا بیخیال دختر ارزش این چیزا رو نداره.

zahra شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ب.ظ http://baharza.blogfa.com

چه داستان غمنگیزی
من خودم دخترم ولی مثل اینکه دختر هایم پیدا میشن که سنگدل باشن
اهنگتون رو داستانه میاد

حنانه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ http://joojookhanoomi.blogfa.com

فرقی نمیکنه دختر باشی یا پسر
زندگی یعنی این
هر کی میتونه به راحتی به یه نفر دیگه خیانت کنه چه کوچیک چه بزرگ
ما بدون این که بخوایم تو این دنیا افریده میشیم
اگرم خدا دیگه نخواد باشیم به راحتی جونمون میگیره
نمیدونم شما چه قدر به سرنوشت اتقاد دارین
ولی سرنوشت چیزیه که ادم از اول زندگیش تا لحظه مرگش همراهش
شاید سرنوشت حمیدرضام اینطور رقم خورده بوده خدا رحمتش کنه
وبلاگ قشنگی داری همچنین مطالب قشنگی
موفق باشی

آیت سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ب.ظ http://www.niloufar2.blogfa.com

من فقط دارم گریه میکنم....برای اینکه تا مغز استخوانم حمیدرضا رو میفههم .....من هم یه بار تا دم مرگ رفتم اما زنده موندم......نمردم....

nazanin delshekaste یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ب.ظ http://www.nazaninvakiarash.blogfa.com

سلام آقا امیر عزیز
من واقعا ناراحت شدم به خاطر این اتفاق
واقعا دل شکستن یه عاشق خیلی جرم سنگینیه
من میفهمم که حمیدرضا چه درد سنگینی رو تحمل کرده بود
و ای کاش میموند و به خاطر یه بی وفای از خود راضی زندگیش رو به اتمام نمی رسوند
چونکه واقعا اینجور آدمایی که اینقدر از خود راضی هستند لیاقت محبت و عشق رو ندارند
امیدوارم که روحش شاد باشه
خدا حمیدرضای عزیز رو بیامرزه
خدا رحمتش کنه
امیدوارم که روحش به آرامش برسه

هستی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ

خیلی قشنگ بود چرا خدا جون اینقد نامردی چرا چرا چرا

الهه جمعه 27 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ

وای خدای من نمی دونم چی بگم!
اشکم و در آوردی پسر
منم تو عشق شکست خوردم اما بازم به زندگیم ادامه دادم. برا امیرم آرزو خوشبختی کردم همیشه. در حالی که خودم هنوز مجردم.

مریم دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ق.ظ http://armaryaam87

خدا رحمتش کنه و خاک تو سر مهرنوش بشه که به خاطر پول عشقشو فروخت او زندگی خوبی نخو.اهد داشت و تقاض کار خودشو میده

kenzo دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ

kheyly vaght bood ashkam az chesham dar nayumade bood.

من و همکارم چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ق.ظ

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتیم. نمیدونم چی بگم. لعنت بر عشق
گر میگذرد دگر ملالی نیست...

زهرا خانمی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام واقعا متاسفم که انقدر جوون های ما خودشون رو درگیر با عشق می کنند که راهی برا برگشت نمیزارن، منم عاشق بودم و آخرش قسمت ما جدایی شد و الان هم ازدواج کرده ولی اول عاشقی باید راه و رسمشو یاد بگیری که این طور فاجعه غم انگیز به بار نیاد

زهرا خانمی جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

راستی یادم رفت بگم بخاطر این اراده قوی و ماشالله حوصله ای که داری از سال ۸۲ شروع به کار کردی و مهمتر که ادامش دادی اولا کپ کردم ثانیا تبریک میگم

الناز سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام با خودم میگم ای کاش ما ادما مخصوصا ما دخترا اینقدر احساساتی نبودیم . روحش شاد.

ماسح سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ

چقدر ناراحت شدم
امیدوارم خداود روحش را به آرامش ابدی برساند
برایش دعا کنید
چقدر تحمل برایش سخت بوده!

ماسح سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ب.ظ

بردمش

مهدیس سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:57 ب.ظ

وای نمی تونم باور کنم که یه دخترتا این قدربی رحم و سنگ دل با شه همیشه فکر میکردم که این پسران که دختر ها رو مچل خودشون میکنن ولی واقعا خدا رحمتش کنه

شکوفه گیلاس سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ http://chavesko1989.blogfa.com p://

چی بگم والله.................
فقط از شما پسرها خواهش میکنم:
یه دختر و در عرض یه مدت کوچیک میشناسین وعاشقش میشین...........اما یه لحظه به مادرتون فکر نمیکنید که با چه عشقی شما رو به اینجا رسونده؟مگه اون خون دل نخورده؟مگه شمارو به دندون نگرفته؟مگه عاشقتون نیست؟بعد از مرگ شما ...کی بیشتر دلش میسوزه؟مادر؟یا اون دختر؟؟؟؟؟
من هنوز فلسفه ی خودکشی و نفهمیدم...............چرا؟؟؟؟؟

دختر یخی جمعه 25 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://aftabgardoon1.blogfa.com

فکرکردی فقط دخترا بی معرفتن؟من هم اوضام خیلی شبیه حمید رضاس.خدارو چه دیدی شاید منهم کار اونو بکنم.اما مطمئنم اون بنده خدا هیچوقت نمی فهمه من برای چی اینکارو کردم.

زهرا شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ب.ظ

واقعادختره لیاقت این همه عشق رونداشته امیدوارم روح حمیدرضادرآرامش باشه

رویا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ http://heeeeees1390.blogfa.com

salam vaghean in dastan vaghei bod

yani alan hamid dige nist

زهرا جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://eshgheman7076.com

به نظرمن خودکشی کار آدمای ضعیف.روحش شاد ایشاا... خدا خودش جواب سنگدلا رو بده

نادیا شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ق.ظ

خیلی متن قشنگی بود اونقدر قشنگ که کم کم داره اشکم درمی اد
می شه ازت خواهش کنم این مطلب قشنگ رو برام بفرستی !!!!!!!

سودا دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:02 ق.ظ http://sodaytanhai.blogfa.com

سلام...
به گفته دوست عزیزم سیمین نگین دختر ها بگین بعضی از آدم ها...

اشک مجال نوشتن نمیده ولی داغیه که همیشه تازه باقی میمونه...

ملیحه یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:04 ب.ظ

سلام داستان خیلی غمگینی بود دوبارتا حالا خوندمش هرباربراش گریه کردم خیلی سخته خدا روحشا شاد کنه برامهرنوش متائسفم که عشق پاکشا با پول عوض کرد.اه حمیدضا میگیردش.روحش شاد.ممنون اقا بهروز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد