قصه ساختگی خودم

روزی روزگاری مردی زیر سایه یک درخت نشسته بود
ماری آمد و بهش گفت: من از طرف خدا مامور هستم تو رو نیش بزنم
مرد گفت: دو جای من رو نزن  اول
دلم رو نزن چون خیلی درد کشید
  دوم چشمامو نزن چون خیلی چشم انتظار بوده                            
  
اگر راوی خوبی نبودم به بزرگی خودتون ببخشید

نظرات 14 + ارسال نظر
پرهون سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:49 ق.ظ http://parhoon.blogsky.com

چه با احساس........

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:53 ق.ظ http://alivosogh.blogsky.com

اومدم نگی بی معرفت است مرام هم دارم

ساغر سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:35 ب.ظ http://ensan.blogsky.com

سعی می کنم درد نکشم..گاهی هم موفق نمی شوم. چرا به نظرتان امد که من درد می کشم؟

مستر میلاد سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:54 ب.ظ http://www.milad-at.persianblog.com

سلام .... خوب آقا گل کاشتی جونه مولا.....

آبی سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 02:59 ب.ظ

آدم عاقلی بود... چون هر کی بود یه چیز دیگه می گفت.

قاصدک سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:26 ب.ظ http://www.abrang.blogsky.com

سلام ؛ مرسی که به من سر زدی
جالب بود؛ برات آرزوی موفقییت روز افزون میکنم دوست گرامی.

تلخون سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 04:31 ب.ظ http://barsamandesokhan.persianblog.com

سلام دوست عزیز . ممنون که به من سر زدی . قصه کوتاه و قشنگی بود . واقعاً زیبا بود .همیشه شاد باشی و پایدار ........در پناه حق

نازنین سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 08:41 ب.ظ http://ranginkamon.blogsky.com

سلام عجب داستان با احساسی بابا تو بودی ما خبر نداشتیم
یه سرم به من بزن

نازی چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:33 ق.ظ http://donya.persianblog.com

سلام ........خوبی .؟ من اومدم

عباس چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:47 ق.ظ http://sss888.persianblog.com

زیبا بود ... ممنون که سرزدی !

احسان چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:53 ق.ظ http://ostad.blogsky.com

سلام بهروز جون
میدونی اگه من جای اون مرده بودم به ماره چی میگفتم؟
بهش میگفتم فقط چشام و دلمو نیش بزنه تا از دستشون راحت بشم. چون تا حالا هرچی کشیدم از دست همینا بوده!

قربونت به منم یه سر بزن.

درویش‌خان چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:28 ق.ظ http://darvish.blogsky.com

ز دست دیده و دل هر دو فریاد....
....

قلقلی چهارشنبه 9 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:15 ق.ظ http://GhelGhelak.persianblog.com

سلام بهروز جان. هم داستانت قشنگ بود و هم راوی خوبی بودی :) آقا فقط یه سوال. قبلا این لینکات رو یه کاری کرده بودی که از پایین میومد بالا. می تونی بهم بگی چه جوری اونجوری کنم؟ ممنون میشم. شاد باشی.فعلن :)

شاهین دلون جمعه 25 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ق.ظ http://shaahindelon.7p.com/

نه اتفاقا جالب بود.
به همه که سر زدی به منم یه سر بزن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد