تنها و خسته از زندگی و تنهایی وسکوت و تنهایی که باشد سکوتی پر از درد درآن پیداست و نقش سرد سکوت در موج های تنهایی نمایان شده است .تنهاشده ام واز زندگی خسته شده ام عمری است که غم در دلم نشسته و پنهان است در قلبم . دلم پر از درد است و تنهایی سکوت سرد زندگی ام تنهایی را با خود آورده وهر چه در ودل دارم را با خودم رها کرده وبه راه دیگری سفر کرده است. سفری که در آن پر از حادثه است , حادثه های تلخ وشیرین. کاش در این سفر جاده ای پر از محبت وعشق باشد تا من دیگر تنها نباشم با تنهایی دیگر نمی توان زندگی کرد زندگی با آن یک آتش است که در قلبم شعله ور میشود و خاموش شدنی نیست . وقتی تنها شوم قلبم می سوزد , از سکوتی که برپا می شود میسوزد .جاده ها پر از سکوت است , جاده ها در سفرم پراز غم است .گفتم سفری بروم که دیگر تنهایی به سراغم نیامد که آمد .
به یادم هست که خیلی مرا دوست میداشتی
به یادم هست برای عشقم جان می دادی
به یادم هست بهار دل را بیشتر از پاییز پر از درد دوست میداشتی
به یادم هست برای رسیدن به من از زندگی ات می گذشتی
به یادم هست ساز عشق را که با گریه در گوشم زمزمه می کردی
به یادم هست دستانم را می گرفتی و به من امید می دادی که تا پایان راه زندگی با من خواهی ماند
به یادم هست به من می گفتی ماه وستاره و خورشید فدای چهره
زیبای تو و تقدیم به تو
به یادم هست اشکهای روی گونه هایم را پاک می کردی و می گفتی
الهی من فدای اشکهایت
شوم
اینک که برای من غریبه ای بیش نیستی پس ای آشنای دیروز من ای هم صدای دیروز من ،
ای عشق پر شور و شوق گذشته های من ، پس کجاست آن همه حرفهایی که برایم قصه می
کردی و در گوشم میخواندی؟ پس کجاست آن همه قول و قرارهای عاشقانه؟ پس کجاست آن
همه شور و التهاب برای رسیدن به من؟
کجاست آن عشق پاک و مقدس و بی پایانی که هر روز از آن صحبت میکردی؟
می دانم که میدانی ، و باز هم برای اینکه بیشتر بدانی با فریاد و با گریه میگویم آن عشق الکی بود
در پایان تو پاییز دل را به من هدیه دادی ، تو سکوت تلخ را در گوشم و در خواب عاشقی
زمزمه کردی ، آری تو زندگی مرا نابود کردی ، تو احساس عشق را در وجود من محو کردی
چون عشق تو یک عشق الکی بود
این حسـین کیست خدایا که خدایی می کند
غم عشقش همه را کربوبلایی می کند
از همه دل می ستاند دل ربایی می کند
او خدا نیست ولی کاره خدایی می کند
می کده عشق حسین
مست و خرابم می کنه
زینب یون می گن حسین
فاطمیون می گن حسین
حیدریون می گن حسین
حسین میگه ابوالفضل
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو، از چهره دل شکسته بود چشم شیدائی در آن آیینه سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
ای صمیمیت احساس توی دستای تو پر پر
به چه جرمی سوزونی ریشه ی عشقمو آخر
کاشکی عهدای قدیمی مونو تو نمی بردی ز خاطر
کاش واسه شعر محبت میشد احساس تو شاعر
ساده دل بودن و موندن عهد بین ما دو تا بود
توی این سینه ی خون دلی بود که پر از مهر و وفا بود
غنچه ی حرف نگفته رو لبام خشکیدو پژمرد
حالا نقش آرزوهام میشه بی اسم تو نابود
پس چی شد بگو کجا رفت اون که با من همصدا بود
اونکه تو سختی ایام یاور بی ادعا بود
خون تو رگهام اگه سرده اگه چشمام پر درده
روزگار من همینه بهارم پاییز زرده
نزار اینجا جا بمونم تو شب شعر و جنونم
من که پای رفتنم نیست پس بزار با تو بمونم
من غریبه دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم. پس در آشنایی امروز می نگرم تا در فراموشی یادم کنی. نمی دانم این حقارت الفاظ است یا زبان قاصر من که نمی توانم کلامی در باب علاقه ام بنویسم. پس به چشمان من بنگر و نگاهم را از چشمانی بپذیر که زیبا نیستند ولی زیبایی را بخوبی می فهمند .در حجم مهربانیت جوانه زدم و با نسیم صدایت به بار نشستم ,دستانت مرا به بی نهایت رسانید و اکنون می رود تا به پایان برسد.هنگامی که کبوتران خیالم در آسمان ناامیدی پر و بال می گشایند. .اشک را به پهنای بی کسی می ستایم .در آن هنگام است که تنها یک آرزو دارم .دوست دارم رود باشم. دوست دارم رود باشم و برسم به پای سروی که تنها در آرزوی یک قطره آب است. دوست دارم رود باشم و برسم به دست دختر بچه ای که با امید به آب نگاه می کند.دوست دارم در درگان طبیعت جاری شوم و صدای آرامش بخش آ ب را به جوار شقایق برسانم .دوست دارم شکست پرتو نور ماه را در اعماق تاروپود وجودم احساس کنم و به همه بگویم: ماه افتخار یک بودن است و خورشید انتظار یک شدن. اما در عمق ناامیدی انگار نیرویی قلبم را روشن و روشن تر می کرد و مرا نصیحت می کرد. در آن هنگام بود که فهمیدم: حتی از آسمان تیره و ابری هم می توان ستاره پیدا کرد,حتی از دریای طوفانی و خروشانی هم می توان ماهی گرفت . اگر آب نیست و آفتاب بی رمق است می توان حتی گل و درخت را در حافظه کاشت و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت. تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم که زیبایی ها را جست و جو کنند,به گوش هایمان یاد بدهیم که زمزمه های مهربانی را بشنوند و به قلب هایمان هشدار دهیم که جز برای محبت و انسانیت نتپند. هنوز می توان برای پنجه های یخ زده ی گربه ها در کوچه های برفی دل سوزاند.می توان حتی به لطیفه های نه چندان بامزه خندید. بیا که خندیدن را از یاد نبریم.بیا که غم های بزرگمان را به دست باد بسپاریم و شادی های کوچکمان را با هر دو دست محکم نگه داریم تا باد آنها را با خود نبرد. وقتی که به لب ساحل رسیدم خود را در مقابل آن همه بزرگی کوچک حس کردم, مثل آن لحظه که خود را در مقابل مهرت حقیر احساس کردم.می بینم که نوازشگری از سوی دریا می وزید.گویی در گوشم زمزمه می کرد. وقتی به دریا می نگرم با خود می اندیشم خورشید ,این روشنی بخش جهان هستی,چگونه توانسته بود , دریا,این واژه ی بی همتا را در خود بشکند ,همانگونه که تو غرور من را در هم شکستی. وقتی که نمی توانی بوسیله کلمه ها صداقت شقایق را به قلبت ثابت کنی.وقتی که کلمه ها دست به دست هم میدهند تا تو را در گذر زمان به دست بیابان تنهایی و فراموشی بسپارند.وقتی کلمه ها آنقدر لطف ندارند تا دستانت را برای سرودن شعری یاری کنند.وقتی می فهمی که باید حتی از کلمات و روح آسمانیشان هم نا امید شوی آن وقت سکوت زیبا می شود ,آن وقت همه از سکوتت می فهمند که تو چقدر آسمان را دوست داری و این زمین را در مقابل یک تکه ستاره ی خاموش هم نمی پذیری.
وقتی به دنیا آمدم
صدایی در گوشم طنین انداخت و گفت:
تا آخرین لحظه عمرت با تو خواهم ماند
گفتم تو کیستی ؟؟؟
گفت: غم
خیال کردم غم عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد
و حال که فکر میکنم میبینم خود عروسکی هستم