بگو در دلت را به من ، که سکوت شبانه مرا دیوانه کرده است
بگو درد دلت را به من، که آسمان بی ستاره مرا دلتنگ کرده است
بگو درد دلت را به من ، که شبهای بی مهتاب مرا غمگین کرده است
بگو درد دلت را به من ، که غروب آتشین مرا دلگیر کرده است
بگو درد دلت را به من ، که آواز قناری مرا عاشق کرده است
بگو درد دلت را به من ، که چهره خورشید مرا وابسته کرده است
بگو درد دلت را به من، که شراب عشق مرا مست کرده است
بگو درد دلت را به من ، که لیلی عاشق مرا مجنون کرده است
بگو درد دلت را به من ، که خدایم مرا شرمنده کرده است
بگو درد دلت را به من، که دلم مرا گوشه گیر کرده است
بگو درد دلت را به من ، که دنیای عاشقی مرا سر به زیر کرده است
بگو هر چه دل تنگت خواست بگو
دوستان من واقعا شرمندم منتظر یک فرصت هستم تا به همه شوما دوستان گلم سر بزنم
می خواهم برای یکی بنویسم اما....
برای چه کسی برای آنکه...
چه دلیلی دارد برای تو بگوییم...
برای یار سالها گفتم ولی افسوس...
تو رو به جون هر کسی که دوست داری
دیگه دست بردار از این قصه عشق
تو کجا وعشق کجا نداری طاقت عشق
چشم من خوب می پی چونی این دل سرمست ما
به ارواح خاک این دلم قسم بزار تا که بی کسم
نمیدم چشم مردم رو به دل تا که زندش کنه باز بگیره بونه عشق
سلام دوستان
من واقعا شرمنم به خدا نمی رسم به وبلاگ دوستان سر بزنم گفتم که سرباز شدم
ولی حتما میام پیش تون و از خجالت تون در میام
وقتی نگاهت را برایم ننگ کردی پروانه شمع دلم را منگ کردی وقتی نگاهت را سرودم باورم شد با من مدارا می کنی ،نه! جنگ کردی روزی که باور های خیسم را شکستی دیگر چرا پای دلم را لنگ کردی؟ اینجاخدایان مرا آتش کشیدند آن لحظه ای که قلب خود را سنگ کردی دیدی غزلهایم تمامی رنگ می باخت این آخرین شعر مرا کمرنگ کردی
روز های رفته دیگه بر نمیگرده
روزهای گذشته شمردن نداره
روز های رفته دیگه غصه خوردن نداره
لحظه های بودن کنارت
توی فکرم میشه تازه
قطر اشکی میچکه بر گونه هایم
قلب من غرق نیازه بودن دوباره ات
یه خیال تا همیشه
غصه ای که از درد فراق
هیچو قتی تموم نمیشه
همه عاشق ها یه روزی بر می گردند
سوی دیروز قلب من مونده
به راهت ای همه امیده امروز
بیا تا برات بگم آسمون سیاه شد
دیگه هر پنجره ای به دیواری وا شده
بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکید
دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده
یا تا مثل قدیم واسه هم قصه بگیم
گم بشیم تو رویا ها قصه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم قصه بره و گرگ
که چه جوری آشنا شدن توی این دشت بزرگ
آخه شب بود می دونی بره گرگو نمی دید
بره از گرگ سیاه حرفهای خوبی شنید
بره تنها رو گرگ به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال گرگ پرید و اونو خورد
بره باور نمی کرد گفت:شاید خواب می بینه
اما دید جای دلش خالی مونده تو سینه
بیا تا برات بگم تو همون گرگ بدی
که با نیرنگ و فریب به سراغم اومدی
چه دیر آمدی و زود رفتی و چه بی صدا رفتی ! و با رفتنت چشمانم را آب دادی. از تو
پرسیدم به کجا می روی ؟ نگاهی به وسعت همه افکارت کردی و بدون آنکه حساب اشک هایم را داشته باشی رفتی .رفتی و با رفتنت جام زهر را به دستم دادی بدون آنکه خود
جرعه ای از آن را بنوشی . غرق در افکار و اندیشه کوچ پرستو بودم که صدایی شنیدم
، به دنبال صدا رفتم ، هیچ کس را ندیدم جز آسمان و آسمان و آسمان . آری، درست
حدس زده بودم ،این بار هم به رسم یغمای زمانه دلی شکسته بود. . .آسمان چه تنها و چه بی کس به من نگریست ، گویی نگاه غبارآلودش نشانی از عبور یک رهگذر داشت . سفره دلش را برایم گشود ، از درد هجران برایم گفت ، گفت که صبایی از کوچه بازار دلش گذر کرده .از غم عبور او دل آسمان سرد شد ناگهان بغضش ترکید و گریست .آن هنگام بود که غصّه هایم را از یاد بردم و اشکهایم در باران گم شد ...
سلام دوستان
والا نمی دونم چی باید بگم فقط می تونم بگم که: من
هم به نوبه خودم فرارسیدن این عید باستان رو به همه شوما دوستان گلم تبریک می گم
و براتون سالی پر از برکت و شادی آرزو می کنم
۱۹ سال پیش در همچین روزی پسری شیطون و بازیگوش چشم به جهان گشود
که هنوز هم دست از شیطونی هاش بر نداشته آرزوش این که فقط یک بار دیگه بچه بشه
و با بچه های که خودش رو فقط برای خوش می خوان هم بازی بشه آخه میدونید دونیای بچه ها یک دونیای دیگی وقتی با هم بازی شون بازی می کنن با شادی اون شاد می شن و با گریه او گریه می کنن ولی وقتی سن آدم ها میره بالا حتی تو سلام کردن هم دمبال فایده هستن
بی خیال اصلا چرا دارم این حرف ها رو میزنم
بفرماید دهن تون رو شیرین کنید مثلا تولد ها
راستی من شاید تا یک هفته نباشم آخه سرباز شدم به قول یکی از بچه ها سرباز کوچولو
تولد تولد تولدم مبارک
بیارین شمعارو فوت کنم تا صد سال زنده باشم
دلم نمی خواهد دستهایم را در دستهای سرد غم بگذارم و زندگی کنم
دلم نمی خواهد دستهای سردم را در دستهای غم بگذارم و گریه کنم
دستهای من و غم هردو سرد است و من با گرفتن دستهای غم دستهایم یخ میزنند.از غصه ، از تنهایی یخ میزنند.راهی ندارم باید دستان غم را بگیرم وقتی محبتی نیست
امید به زندگی ام با گرفتن دستهای سرد غم از بین می رود
دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم.دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم تا یخ
های دستم از گرمای محبت آب شوند.
می خواهم با گرفتن دستهای محبت گریه کنم اما اینبار گریه شوق.
اما هیچ دستی از سوی محبت برروی من دراز نمیشود.
غم با تنهایی، با غصه، با درد آمده به سراغ من.
به استقبال کدامیک باید رفت؟
دستان سرد کدامیک راباید گرفت وقتی راهی جز این نباشد؟
غم که به زندگی بیایید دیگر رفتنی نیست
غم که به زندگی بیاییدشکستنی نیست
یخ دستان غم آب شدنی نیست
تنها محبت است که میتواند این یخ را آب کند و غم را از زندگی محو کند.
اما افسوس که محبتی نیست
محبت پس تو کجایی که زندگی ام دارد با بودن غم و تنهایی تباه می شود