یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته......
قلب شکسته من  
به نظر من بزرگترین گناه که بخشیده نی شه شکستنه دل عاشق هست

عشق پاک من

چگونه باور کنم؟
نگاهت؛بیانگر راز دلت نبود!
کاش این چنین بود........
نمیدانم
رفتنت را؛به پای کدامین گناه خود بگذارم؟
عشقم؟صداقتم؟شاید هم صمیمیتم؟
بگو تا بدانم
من که تو را؛بارها و بارها از آن خود دانستم
حال چگونه باور کنم؟
که مرا؛برای همیشه تا ابد و تا قیامت.......
ترک کرده ای؟....
چگونه باور کنم؟........
بی وفا.........و از آن روز که باد تو را از من گرفت دیگر هیچ کس گوشش را به درد دل من نسپرد انگار همه کر شده اند مبارک باد پیوند تو با باد نگران من هم نباش من هم روزهایم را میگذرانم با بغضی که در عمق گلویم مهمان شده و اشکی که روی گونه هایم پیچ و تاب میخورد و دارد به انتها میرسد تمام دار و ندارم این آخرین اشک است که افتاد این هم برای تو

یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته......

فال


فال می گیرم.با هر چی که دم دستم بیاد وتعدادش از یکی بیشتر باشه .شرطش هم اینه که ندونم فرده یا زوج.مثلا با انگشتهای دست نمی شه.چون تعدادشون معلومه .با دوستش دارم شروع میشه و با دوستش ندارم تموم میشه که این اصلا خوب نیست.
ولی مثلا با دستمالهای باقیمونده تو جعبه دستمال کاغذی میشه ، دستمالها رو دونه دونه می کشم بیرون و می شمارم :دوستش دارم ،دوستش ندارم.دوستش دارم...
و یا با گلبرگهای این گل رز که دیگه کم کم داره پژمرده می شه.شروع می کنم به دونه دونه کندن گلبرگها:دوستش دارم ،دوستش ندارم.دوستش دارم..
وقتی که با دوستش ندارم تموم میشه دلخور می شم و می گم :نه، این قبول نبود.بعد دنبال یه چیز جدید می گردم به این امید که عددش فرد باشه و منو نا امید نکنه.
همین الان با کتابهای تو کتابخونه فال گرفتم ، بعدشم با CDهای روی میز.دیگه هیچ چیزجدیدی این دور وبر نیست که باهاش فال نگرفته باشم .
آهان ،فهمیدم .یه عدد بگین؟سعی کنید فرد باشه لطفا.

چرا این جوری شد؟

همه به آدم زل می زنند و با قیافه حق به جانب می گن :خودت خواستی.
آخه من چه جوری بهشون بگم :که من مقصر نبودم ،آفتاب مقصر بودورنگ آسمون مقصر بود و گنجشکها مقصر بودند .
من چه جوری بهشون بفهمونم که اون روز یه روزی بود و نسیم یه جوری می وزید که جز عاشق شدن هیچ کار دیگه نمی شد کرد؟
می دونید از کدوم روزا بود؟از اون روز ها که همه چیز آفتابی و روشنه .از اون روزها که صد سال بعد هم که یادش می افتی ، همه رنگها رو به وضوح به خاطر میاری.
ولی ،خوب حالا که چی ؟ به خاطر اون یه روز که نمی تونم هزار تا روز آفتابی دیگه رو خراب کنم.نمی تونم که چشماموببندم و نبینم که باز هوا اونجوری میشه ، باز آسمون اون رنگی میشه ،باز گنجشکها می خونند.
حتی اگه چشمامو ببندم هم فایده نداره.چون اون نسیمه ، باز دوباره ، داره تو هوا موج می زنه ، می یاد ، محکم می خوره به صورتم ودلم رو هری می ریزونه پایین.
از من که انتظار ندارین ، ندیده بگیرمش؟
از من که انتظار ندارین ،لبخند نزنم؟
از من که انتظار ندارین ،دوستش نداشته باشم ؟

شکستن...

●  تا بحال شده بشکنید...جوری که تمام وجودتون ذره ذره بشه...هیچ میدونی چقدر درد داره...اشتباه نکن منظورم شکست عشق نبود...شکست تمام وجودت در برابر یک حرف یک جمله بی اهمیت و ساده...
منهم یک روزی شکستم...به همین سادگی...بی صدا...بدون حرف...حتی ناله هم نکردم...و نمیدونید چه قدر درد داشت و چقدر......
و اینکه چقدر دلم فریاد میخواهد و چقدر دلم محتاج شده و ضعیف...محتاج یک نگاه ساده حتی...محتاج یک کلام با محبت...محتاج یک دوست...
و چقدر دلم میخواهد ببارم و باز ببارم و باز هم...

افکار پریشان

می شه از واقعیات زندگی فرار کرد . همهء اتفاق های غیرمنتظره هم مال تو قصه ها نیست . یه روز چشم باز می کنی و می بینی تو هم وسط یکی از همون قصه هایی ، به همین سادگی .
هنوز همه چی عجیبه . هنوز من نباید بدونم جریان چیه . هنوز نمی تونم به روی خودم بیارم که می دونم . هنوز نمی دونم کدوم درسته و کدوم غلط . هنوز بهش فکر نکردم . تو این مدت فقط فرار کردم ، فقط فرار .
می دونی از چی می ترسم ؟ از اینکه بشینم تحلیل کنم و به این نتیجه برسم که اونم حق خودشو داشته تو زندگی ، که نتونم دربست محکومش کنم ، از این می ترسم . کاش چشم باز می کردم و می دیدم همش یه کابوس بوده .

گاهی وقتها آدم مجبوره دلش به کسی یا چیزی خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره دلش به کسی خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره بادلش خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره خوش باشه
گاهی وقتها آدم مجبوره باشه
گاهی وقتها مجبوره باشه
گاهی چیزی نیست که باشه
می دونی یه چیزی می خواد که وقتی این گاهی هم نباشه باشه
و...
یه تصویر می سازی ، یه برج ، یه قلعه . شاید هم عمر خودت . بهش دل می بندی و یکی از معدود چیزای باارزش زندگیته ، شاید یکی از سه تا ! بعد یه هو می فهمی همه ش رو شن های لب ساحل بوده . یه موج میاد و تموم . از اساس تنها چیزی که به جا می مونه کف های موجه رو پاهات ، و کرم هایی که لای انگشتات می لولن . به همین سادگی همه چی خراب می شه ....

وبلاگ

امروز داشتم همین وب لاگمو می خوندم پیش خودم می گفتم و
اعتراف می کنم که تو تمام اینمدت سعی می کردم که جدی نگیرمت.ولی متاسفانه نتونستم .تو جدی تر از اونی بودی که اولش فکر می کردم.
اعتراف می کنم که چندین و چند بار سعی کردم که دیگه سراغت نیام وبی خیالت بشم،ولی هیچ وقت بیشتر از 15 روزطاقت نیاوردم،هنوز هم این وسوسه رها کردنت با من هست.
یه اعتراف کوچیک دیگه هم هست:نوشتنت منو خوشبخت تر نکرده.حتی بعضی وقتها اون قسمتهایی از ذهن من رو ثبت کرده که دلم نمی خواسته جایی ثبت بشن.دلم می خواسته بریزمشون دورو فراموششون کنم .ولی توسفت وسخت بهشون چسبیدی وتبدیلشون کردی به آرشیو .
دلگیر نشو،به من حق بده که ملامتت کنم ،چون هر آدمی حق داره که ساخته های ذهنی خودش رودوست نداشته باشه ،حق داره که بخواد اونها رو دور بریزه ،درست به همین دلیله که می گم وسوسه رها کردنت همیشه با من هست،
اعتراف می کنم تو همیشه منو به یاد کسی که دوستش دارم می ندازی

.:کوچه:.






بی‌تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه‌تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه‌ی ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید: تو به من گفتی:
ـ «از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینه‌ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت بادگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»
بازگفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله‌ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آرزده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی‌تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم




شعر از فریدون مشیری یادگاری از یه عشق پاک تقدیم به هر کی دلش شیداییه