ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عشق،عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات،اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بخشد
زندگی عشق می آفریند
عشق، عشق می آفریند
بی مقدمه بگم خیلی دوستش داشتم .
ولی بجای عشق نفرت رو در قلب من باقی گذاشت.
میدونست که دوستش دارم و دیوانه وار می پرستمش والی .....
چی می شد شعر سفر بیت آخرینداشت
عمر کوچ من و تو دم واپسی نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر من
لحظه ای مردن من لحظهای رسیدن
روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو
:«
من خوب می شناختمشنامت چو آوازی همِشه بر لب او بود
.حتی زمان مرگ
آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب
آن بیقرار عشق
چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود
. »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
:«
شب در میان تاریکی در نور ماهتابهر روز در درخشش خورشید تابناک
هر لحظه در برابر آیینه ی زمان
آن دختر سکوت ؛
در انتظار دیدن رویت نشسته بود
.»روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
:«
جز تو دلش را به هیچ کس امانت ندادهرگز خیانتی به دستان تو نکرد
هرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛
با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد
تا آخرین نفس ؛
در انتظار دیدن رویت نشسته بود
. »روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
:افسوس
! دیر شد ؛ ای کاش !کمی زودتر می آمدی
. »اما بگو
:«
من خوب می دانمحتی در آن جهان
آن خفته ی خموش ؛
در انتظار دیدن رویت نشسته است
.»روز ی اگر
.......اما ؛ نه ؛
او هیچوقت دیگر نمی آید
...............
سلام دوستان .
ممنون که بهم سر میزنید بالاخره وبلاگ ما هم رفت قاطی مرغ ها
ولی بریم سر اصل مطلب که واقعا از این زندگی خسته شدم همه آدما حتی تو سلام کردن هم دم بال فایده میگردن ولی این هم حرف دل من نیست حرف دل من چیزی دیگی هست هرکس به طریقی دل ما را می شکند.... حالا موندم سر دوراهی دونیا موندم مرگ رو انتخاب کنم یا زندگی کمکم کننننن ایییییییییییییییی خدااااااااااااااا
من و دلم در میان دیوارهای غمگین اتاقم باز تنها شده ایم. نگویید، به من نگویید که این دیوارها فریادم را میشنوند، به من نگویید که این دیوارها درد مرا حس میکنند، به من نگویید که آنها با من میگریند. فریاد من با بغض سنگینی که در گلویم است حبس و هم همخانه شده اند.
هزاران بار فریاد بر آوردم که دوستش دارم، هزاران بار این جمله را تکرار کردم. شاید تنها این دیوارها هستند که صدایم را میشنوند! نه، نه من این را باور ندارم...
من به دیوارهای ساکت و غمگین اتاقم تکیه نمیکنم. من میدانم که او نیز صدای فریادهایم را شنیده است. اگر او نشنیده بود مرا به آغوش گرم خود فرا نمیخواند، اگر او نشنیده بود مرا با خود به جاده نورانی عشق نمیبرد، اگر او نشنیده بود همگام با من از رودهای سرد نمیگذشت و برایم پلی نمیشد تا به آسانی از آن رودها بگذرم، اگر او نشنیده بود چون کوهی مستحکم و استوار مرا به تکیه دادن به خود دعوت نمیکرد، اگر او نشنیده بود لقب گل را به من نمیداد، اگر او نشنیده بود....
ای کاش خدا فریاد درون گلویم را رها سازد تا دوباره فریاد بر آورم که بدون تو چون شمع خواهم سوخت و خواموش خواهم شد، بدون تو چون پرنده ای که بالهایش را بسته است و شوق پریدن را ندارد پرواز نخواهم کرد، بدون تو....حتی فکر کردن به اینکه شاید روزی نباشی عذابم میدهد پس با من بمان....
میدانی از وقتی که مرا از دلت جدا کرده ای آواره شده ام؟ این را میدانی؟ من جز دل تو خانهء دیگری ندارم، به کجا پناه برم؟
کاش این دیوارها درد مرا میفهمیدند کاش آنها حس میکردند و مرا در آغوش میکشیدند و میگفتند که غصه نخور دل او هنوز خانهء توست.
ماه را از آسمان دلم ربوده اند آسمان رخت سیه بر تن کرده است آسمان دلم عذادار است و چقدر با نبودن ماه تـــنـــهـــاســـت
کسی را که ا میدوار است نا امید مکن شاید امید تنها دارایی اش باشد
از کفر من تا تو راهی نیست
دلخوش به فانوسم مکن اینجا مگر خورشید نیست
با حس ویرانی بیا تابشکند دیوار غم
چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وقف سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهای معزه جایی برای درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن شود
آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک!
فکر ویران شدن خانه ی صیاد کنید