برزخ بی حوصله گی ( قسمت دوم )

راه دیگری در پیش است راهی تا ابدیت اما روزی در تو حلول خواهم کرد

من به دیدار آیت دیگری خواهم رفت

آیتی که در اولین نگاه به نقش تو در چشمان من رنگ خواهد باخت .

من رمز نامتناجس عشق را در عمق نامأنوس نگاه تو یافتم .

بی تردید  می توان باور کرد در فاصله رخوتناک میان زندگی و مرگ حتی درون تابوتی غنوده  بر شب

روح تو را عاقبت فتح خواهم کرد

من گلهای رازقی را از حریم تنگ گلدان

و ماهیان را از تور ماهیگیران

و هزاران دست عاشق را از رنج ناکامی نجات خواهم داد

من دشت زندگیم را بی صدا تا مرز آخرین خزان طی خواهم کرد .

من با نگاهی تهی از فریاد آرام مردن را بر کالبد بی حوصله خو جاری خواهم ساخت

و با تجربه ای سرد در برزخ بی حوصله گی به دنبال افقی دیگر خواهم رفت........

 

 

در برزخ بی حوصلگی ( قسمت اول )

نگاهت شاید مرا از دور دست می نگرد

احساس می کنم زمان لمس طپش ثانیه های حیات که بی شک

به زودی به انتها خواهد رسید متوقف خواهد شد

چشمان منتظر من در انتظار نگاهت تا به کی خواهد ماند ؟

آیا در این خاموشی صدا آن نگاه مرا فریاد خواهد زد ؟

من همیشه در وسعت دشت زندگیم در اوج بودم به مرگ زودرَس خویش اندیشیده ام.

 همیشه فکرمی کنم چگونه در سکوت صدا می روید .

احساس می کنم باید فرو ریخت باید بر شکاف بی محور خویش قالب گشت

باید به مرگ رضایت داد . وقتی آخرین تکه این شعر آخرین یاد بود از روز های دل بستن به چشمان توست

که این گونه با دستهایت در مسیر باد های خزان سوزانده می شود

خدایان خیالی و بتهای تهی از احساس و حتی روح تو نیز بر تو غضب خواهد کرد .

من تنها تو را در یافتم و فکر می کردم در معبر راه با تو به مقصد خواهیم رسید .

و این شعر پایان تَوَهمی بود در گذر از خیابان ممتد نیاز .

من همیشه برزخ بی حسِی سکوت را حس کرده ام .

ای حنجره خسته من و ای صدای من  حقیقت عشق را این ناباوری را با سکوت آمیخته کن .

من صداقتم را انسانیتم را در محتوای نگاهی که مرا تا مرز پوسیدن رانده است ذره ذره کرده ام

  


سلام دوستان

وبلاگ تم اسکای رو زدم و یک سری قالب ترجمه کردم برای بلاگ اسکای

تا دوستانی که از قالب هاشون خسته شدن یک تنوعی به بلاگ هاشون بدن

برای حمایت از بلاگ تم اسکای اون رو لینک کنید و به دوستاتون هم معرفی کنید.

فکر کنم در حدود د ۱۰۰ و یا بیشتر وبلاگ که ترجمه می کنم کد شو می زارم تو تم اسکای تا دوستان بتونن استفاده کنن

 

اعتراف

من به تو اعتراف می کنم که چندیست وجود مرا ترس شدیدی

احاطه کرده و همواره وحشت دارم عشق من روُیایی بیش نباشد

می ترسم مانند  همگان که در روُیا به سر می برند من نیز دچار

اوهام شده باشم و عشق تو وجود خارجی نداشته باشد

می ترسم خیال تو چون سایه های  ابرهای زود گذر که بر اثر

طوفانی متلاشی می شوند فراری شود و مرا گرفتار هزیان ترسناک مرگ کند

زیرا در این هنگام مرگ در برابر نور و درخشندگی تو زانو به زمین می زند

و به جسد بی جان من حیات حلول می کند

و من از حرارت عشق تو چون شعله های سرکشِ آتشِ 

فروزان می سوزم و به آسمان صود می کنم 

و در آنجا به انتظار تو 

تا واپسین لحظه حیات تو به انتظار می نشینم!!!!! 

 

و تنها تو

بگذار پرندگان در نام تو زندگی کنند و باران بر حرفهایم ببارد

بدون تو زندگی دهلیزی تاریک و طولانی است .

تو را می سرایم مثل هر روز شیرین تر از انگور هایی که سر یر

ستاره ها می سایند از سرودن تو هرگز سیر نمی شوم

من گرسنه نگاه توأم  دوست دارم حتی برای یک لحظه ساکن مجمع الجزیر قلب تو باشم .

هر شب نشانیت را از ماه می پرسم

می گوید : تو در کلبه ای زندگی می کنی که از عشق و شبنم و آذرخش ساخته شده است

می گوید : همه آنها که مسافر صبح اند راه خانه تو را می دانند

هر شب به یاد ستاره ای می افتم  که در کودکی من بر شاخه درخت حیاطمان

بدل به میوه ای ناب می شود که عطر تو را داشت بگذار جهان را در آغوش بگیرم

و در کنار عطر تو باسیتم و آواز بخوانم

بارانها را در آغوش بفشارم و همواره رودخانه ها به سوی تو بیایم .

بیا در چشمان باران خورده من بنشین !

بیا در قلب نقره ای من بنشین !

 من خویشاوند یاسم برادر زاده بهار که اگر چه در زمستان به دنیا آمده ام شبیه شکوفه های سیبم

کلبه ای را که نفس تو در آن زندگی می کن را دوست دارم

و به درختانی که هر صبح و شب تو را می ببینند عشق می ورزم

یک روز همه چیز تمام می شود جز جشمان تو

پس از من و تو در کاجهای بلند در بیرقهای افراشته در میوه های تابستانی

و در ترانه های عاشقانه ادامه پیدا می کنی و تنها نور پیراهن توست که بر دنیا می تابد ......  

تولدکم مبارک

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیمگاهی به هم !اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع
 

 

 

جشن چشماتو گرفتم تو حضور سبز رویا آسمون غرق نگاهت

خونمون لبریز دریا جشن چشماتو گرفتم تو شب شادی یک ساز

زندگی مدیون چشمات خاطره سرشار پرواز جشنتو وقتی سرودم

پیش من فقط تو بودی اما آخرای شعرم رفتی و دیگه ... نموندی

وقتی مردم

وقتی مردم روی قبرم ننویسید که بدوم

وقتی مردم روی قبرم ننویسید :

نه شعری

نه شعاری

ننویسید که بودم از

چه تباری

وقتی مردم آخرین نقطه راهه

نمی خواهد سنگ روی قبرم بگذارید ...

وقتی هر اومدنی رفتنی داره

نمی خواد گل روی قبر بکارید...

خیلی وقتا پیش از این

مرده بودم...

عمری دلمرده

به سر برده بودم

بدون سنگ بدون نام و نشون

چوب این زندگی رو خورده بودم

وقتی مردم

روی قبرم

ننویسید که بودم... 

 

 

کلبه تاریک من

ای اقاقی های وحشی که بی هیچ لبخندی

در کنار کلبه تاریک من پا گرفته اید

ای واژه های تلخ تنهایی

ای عابران خسته سر نوشت

ای ورق های پاره شده در غبار سهمگین

آیا کسی مرا

در خاطرات اشکهایش می شناسد ؟
آیا عابران
کوچه های غم

فقط برای یک لحظه کنار پنجره رازهایم می نشینند

تا قصه ملکه قصر ماتم را بازگویم؟

با شمایم

ای آدمهای شیشه ای !

من در حسرت یک تبسم صمیمی مانده ام .

ای کوچه های گلی رویا

آیا گامهای دیروز کودکی ام را

با شادی به من باز نمی گردانید ؟

با شماهایم ای اسطوره های قصر ماتم

 

 

روز های سرد تنهایی

من با خاطرات تو زنده خواهم ماند

چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی

شاید باور نکنی از من فقط همین کلمات که با شوق به سوی تو پر می کشند باقی ماند و خودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم را به تو نمی تواند گفت

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی کوچه تان بکند و پاره کند

تمام دغدغه ام این است که آیا بعد از این سفر محتوم می توانم همچنان با تو سخن گویم

آیا دستی برای نوشتن و دلی برای تپیدن خواهم داشت ؟

مرا از یاد خواهی برد نمی دانم ؟

ولی میدانم از یاد نخواهی رفت...

 

 

جاده های دلتنگی ( قسمت آخر )

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد از سراسر وجودم غرور می جوشید که از بازگشتنم خوداری می کرد

تا اینکه سحر بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد

باد موسیقی زندگی را می نواخت و من با گلها و من با گلها می رقصیدم

دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود زنده بودم تا زندگی کنم افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنها شدم

دلم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم

اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه کردم

دلم می خواست برگردم ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم

 

 

 

جاده های دلتنگی ( قسمت اول )

داشتم می رفتم که با همه چیز خداحاقظی کنم .

داشتم می رفتم تا از این دنیا با تمام نیرنگ ها بدیها و پستی هایش فرار کنم گمان نمی کردم چشمی در انتظارمن باشد

در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هرچه بیشتر پیش میرفتم بیشتر رنج می بردم از همه چیز دل بریده بودم در انتظار مردن لحظه ها رو سپری می کردم

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد

دلم از سنگ شده بود وجودم سردسرد . تنها برای خاک زنده بودم من در نظر درختان گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم

من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العملهای من می خندید

حاظر نبودم که ببینم در زندگی شکست خورده ام تمام حرفها و اشکهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم...