من و تو!

در همه حال به تو فکر می کردم
ولی اکنون به تنها چیزی که فکر نمی کنم، تو هستی!
زندگی را از پس چشمان تو می نگریستم
اما نمی دانستم آن چشمها، چشمانی حریص بیش نیستند!
من عشق را می خواستم ولی تو ... نفرت را در وجودم کاشتی

رنج عشق

عشق نداشتن رنج گرانی است که از رنج خود عشق کمتر نیست اما دل به چیزی داشتن و از آن محروم بودن دردی است که بالاتر از آن نیست.

بی عنوان

وبلاگ نویسی من هم مثل تمام ماجراهای دیگر در زندگیم نافرجام و بدعاقبت ماند در گوشه ای از ذهنم که همیشه از خاطرات وحشتناک و کابوس ها و اعترافات دردناک پر است...می خواهم بنویسم ..اما گویا آن که می نوشت هم اینک همراه نوشته هایش به خاطره ای دور تبدیل شده است...خسته تر از آنم که حتی خداحافظی کنم ...گوشه های امن و قشنگم در زندگی را یکی یکی از دست داده ام...و در میان این همه وحشت همه چیز حتی نوشتن را هم از یاد می برم...و چه چیز..چه چیز مرا خواهد رهاند؟ وقتی که حتی کلماتم بوی مرگ می دهند و قلبم چیزی جز اندامی مرده نیست ؟ چرا فکر کردم که تمام آن حرف های مسخره در باب آغازهای جدید در زندگی که در آن همه کتاب خواندم حقیقت دارد ؟ ..
عصر پنجشنبه ..راهی برای گریختن نیست...و حقیقت در همین کلمات پر از دلتنگی است که کشف خواهد شد...
همیشه این تویی که می روی
همیشه این منم که می مانم .........

به اطمینان چشمان زیبای تو

چشمشانم را بسته بودم.آری چشمانم را که همیشه رو به حقایق باز بود اینبار به اطمینان چشمان زیبای تو بستم.تا لحظه ای من نیز در رویاهای شیرین خود غرق شوم.و در آن رویاهای شاید کودکانه کلبه ای بسازم که در آن فقط من باشم و تو ،و هیچ نگاه بیگانه ای را اجازه ی ورود نباشد.کلبه ای ستونهاش همه از مهروصفا و سقفش از پاکی و صداقت.کلبه ای که در آن عشق باشد و دیگر هیچ.آری کلبه ی کوچک آرزوهایم را ساختم و حال وقت آن بود که تو را با خود همراه کنم.پس چشمانم را گشودم ولی ناگهان در اطراف خود قفسی دیدم.آری قفسی که تو با خاطراتت برایم ساخته بودی .و من را که به اعتماد تو چشمانم را همچون کودکان بسته بودم تنها و سرگردان در آن رها کرده بودی.

((نمیدانم چرا قلعه ی زیبای آرزوهایم را با ماسه های نرم ساحلی ساختم که در برابر امواج زیبایی و غرور دریای پر تلاطم روحش ،سرنوشتی جز نابودی برایش رقم نخورده بود.))

لطفا بخونید و نظر بدید

یادش بخیر بچگی با هر کسی که دوست داشتی همبازی میشدی و اصلا فکر نمی کردی که همبازیت پولداره یا فقیر یا شاید مثل خودت. باهش بازی می کردی می گفتی و می خندیدی و وقتی که اون ناراحت بود تو هم غصه می خوردی و حتی اگه یه روز از دستش ناراحت می شدی زود فراموش می کردی و...
همینجوری روزها و سالها رو به دنبال خودت کشوندی تا بهت گفتن دیگه بزرگ شدی اولش خوشحال شدی اما امروز ... وقتی بزرگ شدی و به قول معروف بالای ۱۸ سال شدی دیگه از اون صمیمیتها خبری نیست همه حتی در سلام کردن هم به دنبال فایده می گردن حتی عشق هم وارد بازار معامله شده و مثل یه کالای ساده خریدو فروش میشه ...
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم مگه نه!!!!!!!!!! اما حالا که نمیشه کاش حداقل یادمون نره که دوستی و دوست داشتن چقدر با ارزشه و هیچ وقت اونو به هیچ قیمتی از دست ندیم و به قول استاد بزرگ دوست داشتن(شریعتی):
آری بمان و زندگی کن که دوست داشتن برتر از عشق است
و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قله عشقهای بلند
پائین نخواهم آورد...

غروب عشق...

ـما همه نیازمند عشق ایم .عشق بخشی از سرشت انسانی است،به همان اندازه خوردن،نوشیدن و خفتن .گاهی به هنگام تماشای یک غروب زیبا،خود را کاملآتنها می بابیم و می اندیشیم :«این زیبایی اهمیت ندارد ،چون کسی را ندارم تا در این زیبایی با او سهیم شوم.»
در چنین مواقعی باید بپرسیم:چند بار نثار کردن عشق مان را از ما خواسته اندو ما امتناع کرده ایم؟چند بار از نزدیک شدن به کسی و گفتن آن که دوستش دارم ،ترسیده ایم؟
از تنهایی حذر کنید . به اندازه خطرناک ترین داروهای مخدر خطرباک است. اگر غروب دیگر برای شما معنایی ندارد،فروتی باشید و به جست و جوی عشق برخیزید

یه روز دلم گرفته بود مثل هوای بارونی
از اون هواها که خودت حال و هواشو میدونی
اگه بشه با واژه ها حالم رو تعریف بکنم
تو هم منو شعر منو با همه حست می خونی

بدون شرح

انگار رسیدم به آخرین دیوار زندگی! بر میگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم!
تمام زندگیم حالا جلوی چشمامه! همه وهمه کس رو میبینم،وااااااااای که چقدر دلم براشون تنگ شده! دوست دارم در همون حال اینقدر اشک بریزم که از حال برم (دقیقا نمیدونم چرا) شایدبرای اینکه دوباره چشمام رو باز میکنم دلتنگیامو اینقدر نبینم! دلتنگی هایی رو که فقط من میبینمشون نه کس دیگه! دلتنگی هایی رو که همشون از طرف منه! و نمیتونم واسه کسی بگم،چرا که خیلی ریزه،ریز و عمیق!

بی کس و غریبه


همیشه بی یاور.....
همیشه باید تو حسرت معشوق خودش بمونه......
همیشه باید یه گوشه بس بشینه ، به در خیره بشه ، تا اینکه یه روزی اون در باز بشه و معشوقش بیاد و دست یاری به سمتش دراز کنه.....

یوسف همیشه گم شده است
همیشه حیرونه.....
همه زود گمش می کنن.....
همه زود فراموشش می کنن.....
مگر معشـــــوقش ، که خدا می دونه اونم یه روز بی کس می ذارش یا نه...؟؟؟

عاشق همیشه رسواترینه
همیشه مجنونه...
همیشه پی معشوقش می گرده....
همیشه مست و شیدای معشوقشه...

حالا من هم غریبم ، هم عاشق ، هم یه یوسف گمگشته...

ولی من.....

ای خـــــدا ، اون دنیا هم مثل اینکه قراره غریب و بی کس و بی یاور باشم ....؟؟؟؟
ای خـــــدا ، روی پیشونی من مهر غریبی زدی......؟؟؟؟
ای خـــــدا ، غریب باید غریب بسوزه و غریب بمیره و همه جا غریب بمیره.....؟؟؟؟
ای خـــــدا ، کی به دست یه غریب آب تا گلوش و لباش از عطش نسوزه......؟؟؟؟
ای خـــــدا ، کی چشم به راه یه غریب می مونه....؟؟؟؟
ای خـــــدا ، کی یه غریبو نوازش می کنه.....؟؟؟؟
ای خـــــدا ، چرا یه غریب همه جا غریبه....؟؟؟؟

وقتی یه عاشق مثل من معشوقش جلوی چشماش پر پر بشه...اون عاشق غریب ترین و بی کس ترین موجود روی زمینه حالا اگه یوسف باشه دیگه بد تر...
خدا وقتی یو سرنوشت و پیشونی یکی بنویسه که غریب باشه اون چه بخواد چه نخواد تا آخر دنیا غـــــریبه ، خود خدا به داد اون دنیاش برسه که اونجا غریب نمونه....

اونی که منو اینطوری غریب رها کرده...
اونی که داره غریب کشی می کنه...
اون کسیه که من میراث عشق رو من اون به یادگار دارم...
اون کسیه که مظهر عشق آسمونـــیه....
اون کسیه که من اگه همه وجودم همه ثوابی که از کارهای خیربردم ( اگه کار خیری کرده باشم و مورد قبول خدا قرار گرفته باشه ) به پاش بریزم بازم آخر سر کم میارم و خجالت زدش می شم

لیــــــــــــــــــــــــــــــــلی ، کسی که...
مرا در تنش غسل تعمید داد
به من اسم شب ، اسم خورشید داد
برای تمام نفس های من شعر گفت
مرا از ته خاک بیدار کرد
مرا شست وشو داد، آغاز کرد
مرا خط به خط خواند ، تکرار کرد

حالا فــــــــــــریاد می زنم.....
لیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی بیـــــــــــــــــــــا.....
لیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی می خوام.....
لیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی عاشــــــــــقتم.....
لیـــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دیــــــــــــــــوونتم....
لیــــــــــــــــــــــــــــــلی خانوم جـــــــــــــــــــون ، بیـــــــــــــا...
منتظــــــــــــــــــــرم ، بــانوی من
لیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی ، بغلــــــــــــــــم کن ...

تاس هر کی بد نشست، بد نشست...

تنهام،هیچکی باهام نیست، ســــــردمه ، می ترسم، می لرزم...
هیچکی به حرفام گوش نمی ده، حرفام به دل هیچکی نمی شینه، شدم رسوای عالم ، بغض تو گلوم گیر کرده، چشام اشک نداره...
طرد شدم، همه گذاشتن رفتن تو این بیابون ولم کردن تنها و بی کس، در به در، بی یار و همسفر...

از شبای این بیابون می ترسم، به خـــــــــدا اینجا شباش خیلی ترسناکه، هیچکی اینجا نیست، همه جا تاریکه، همه جا سکوته، می رم یه گوشه زیریه تخته سنگ کز میکنم، زانوهامو بغل می کنم چشامو می بندم دندونام به هم قفل می شه از صدای خودمم می ترسم، زخمیم، داره ازم خــــون می ره ...

هیچکی نیست زخمامو مرحم بذاره؟؟؟

آخ خــــــــــــــدا جـــون...
آخر این سفر کجاست؟ کی همسفرم می شه؟...
عشق عشق می آفریند
.........عشق زندگی می بخشد
..............زندگی رنج به همراه دارد
.....................رنج دلشوره می آفریند
...........................دلشوره جرات می بخشد
................................جرات اعتماد به همراه دارد
................................اعتماد امید می آفریند
..........................................امید زندگی می بخشد

...........زندگی عشق می آفریند

...........عشق عشق می آفریند

و باز دلم تنگه!

این روزها،روزهایی که فقط به جدایی فکر می کنم.به اشکهایی که سرازیر می شه و هیچ چاره ای براشون نیست. فکر می کنم چراآدم عاشق می شه وچرا بعدش باید جدایی رو تجربه کنه؟جدایی!فکر می کنم بزرگترین غم عالمه. بزرگترین دردی که آدم می تونه بهش دچار بشه و بدتر از اون، اینه که نتونی براش کاری بکنی.باید فقط خاطره هاتو با خودت ببری.فقط حسرت با هم بودن رو.فقط انتظار رو و فقط غم رو.باید اون نگاهها و اون سکوتهایی که هزاران حرف رو برات داشتن جا بزاری و بری. باید اون دستهایی که همیشه بهت آرامش می دن رو جا بزاری. باید بری چون سرنوشت برات خواسته. باید بری تا دلت تنگ شه .تا دلت بگیره برای روزهایی که
بیخودی هدر دادی. باید بری تا خودتو برای اونروزایی که خودخواه بودی هرگز نبخشی. برای
روزهایی که فقط خودتو دیدی و اونو ندیدی. باید بری تا شاید آدم بشی!