عشق الکی

توی این کوچه دلواپسیها
ما به هم پیوستیم
دستامون تو دست هم
قلبامون می تپیدن برای هم
من تو چشمای سیاه تو خیره ماندم
تو منو خنده کنان بوسیدی
شاخه ای عشق به من بخشیدی
لب من باز شد از خنده تو
شب آغاز شد از خنده تو
ستاره ها چرخ زنان به آسمان پیوستند
گلهای سرخ بر دامن دشت بنشستند
شهره شهر شد عشق من و تو
آفتاب شب سرد شد عشق من و تو
من به تو آویختم
شاخه ماهو برایت چیدم
تو زمن ماهو گرفتی و به مو آویختی
قطره عشق و به دریا ریختی

سرنوشت من

 ای آرزوی من،هرشب که چل چراغ خیالم دراین دریا باچل چراغ تو چون روز روشن می شود، هرشب که باد نگران از آن سوی کوهها بوی تورا به کلبه من می پراکاند سنگین تراز همیشه غم دوری تورا احساس می کنم!
وقتی که می خواستم سرنوشتم راعوض کنم چون گل پرپر شدم،وقتی که می خواستم زندگی کنم راهم را بستند، هنگامیکه گریستم وخندیدم گفتند دیوانه است،هنگامیکه سکوت کردم وفقط نوشتم گفتند عاشق است و وقتی به عشق روی آوردم گفتند گناه است....!!
حال آواره ام،نمی دانم چه بکنم!!!

گریه می کنم،درمیان اشکهایم تورا می بینم
اشکهایم را پاک میکنم تا کسی تورا نبیند
    دوستت دارم تا آخر دنیا 

من پراز احساسم


عشق من جز غم دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب کسی نیست
تو به تصویری چه کودکانه دل باخته ای
منو اون جوری که در باورت ساخته ای
تو به نقشی ،که چه دوره از من
عکس ماه،توی آب روشن
توی،رویایی مثل بیداری
تو میخوایی،که ماه روازبرکه بیایی برداری


عشق من جز غم دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب کسی نیست
من پرازاحساسم توپرازاحساسی
وای اگه قلب منو نشناسی
بیا با عشق واحساس منو دوباره بشناس
بیا با عشق واحساس منو دوباره بشناس


من نه عمری پشت شیشه چون عروسک بودم
نکه خفته بین پنبه هاوپولک بودم
من اگرسردار عشقم یا که پاک باخته ام
سرنوشتم را با دستای خودم ساختم
قصه ها گذشته برمن تا بدونم کیستم
سرگذشتم هر چه بوده من پشیمون نیستم
یه زمان عاشق وگاهی توی آغوش هوس
هرچه بوده انتخاب من بوده و بس


عشق من جز غم دلواپسی نیست
آخه قلبم مثل قلب کسی نیست
من پرازاحساسم توپرازاحساسی
وای اگه قلب منو نشناسی
بیا با عشق واحساس منو دوباره بشناس
بیا با عشق واحساس منو دوباره بشناس


گاهی سرشاراز حقیقت گاهی مغلوب گناه
هر چه هستم تو فقط مرابرای من بخواه
من اگه مریم پاکم یاکه یک گیاه هرز
عشق من بیا به باورهای من عشق بورز
من پرازاحساسم تو پرازاحساسی
مگه میشه قلبم رو نشناسی مگه میشه.....











افسانه مرگ خورشید زعشق

( خورشید به ماه عاشق شد و هر روز عاشقتر و سوزانتر گشت ..قرنها از این بی قراری گذشت تا خورشید آخر لبریز شد و عشق خود را نزد ماه اعتراف کرد....)


ای مه !مرا دیگر قرار نیست.من در شعله عشق تو میسوزم و لحظه به لحظه بسوی مرگ پیش میروم و تو از این شعله جلوه میگیری و رویت را با فخر به جهان مینمایی....آه من از این عشق خواهم مرد .اگر مرا در نیابی و به من عشق نورزی من خواهم مرد و جهان در تیرگی و مرگ خواهد خفت و روی دلربای تو نیز برای همیشه از دیده ها پنهان خواهد شد.آه!ای مه من ..مرا دریاب...

ماه مغرور و پلید .آن هوسباز شرور .با غرور سر به سوی مهر شاداب و فریبا انداخت و سپس گفت:ای خورشید..ای مهر..تو مرا مادری از روز ازل..مهر من!!بر تو نه عشق است که مهر کودکی بر مادر است.
در کجا گفته شده پسری عشق به مادر ورزد.تو مرا چون مادری از ازل نور و نما ..جان و حیات بخشیدی.....ناخلف باشم اگر من بجز دیده فرزند به مادر به تو ای شهره آفاق نظری اندازم.

ــمه من!مه مغرور از چه مرا بی جهت مادر خود می نامی؟من زمانیکه چشم به این دو جهان گشودم چشم من در میان کهکشان به صورت ماه تو افتاد...آن زمان دیدم که چطور همه اهل جهان ..ستاره ها..گرد تو بودند و تو بی مهابا دل تک تکاشان را می ربودی.من دیدم که چگونه یک یک انها دور از چشم دیگری به تو چشمک میزد و تو هم با لبخند پاسخشان میدادی و چه بسیار دیدم که تو ناگه از میان هر دو چشم پر از اشک من میگذشتی و به سرعت از میان چاله های کهکشان گم می شدی
ماه من!صبر نخواهم کرد تا تو روزی به سراغم آیی..من خواهم مرد
همه خلق جهان بر رخ من عاشق سرگشته بوند ..پس پریروز کیوان گفت به من:من زعشقت خود را منفجر خواهم کرد اما من......

ماه گفت:مهر بانو! لحظهای آرام گیر.من هر آنچه تو بخواهی به تو می پردازم .لیک حالا باید بروم تا که مریضی لب مرگ زنده گردد.
مه رفت.

مهر اندیشید:نسزد من ~س از این لحظه ای زنده بمانم که چنین ماه من با دیگری دمساز گردد.
مهر گریست تا که ناگه زدور صدایی ه گوش او رسید...
از عطارد پرسید این چه بود؟
ـــگویا شد تن کیوان زتب عشق کسی پارهپاره.

مهر لرزید...آه کیوانم!کیوان زیبا که همی گرد رخ من شب و روز بیقرار می گشتی.
من تو را با پستی نابود کردم..مرگم باد..
ای ماه!تا ابد در ظلمت بمان چون لایق آنی.
من به دنبال زحل خواهم رفت و تو تنها.......خواهی مرد
پس فریاد زد:ای عطارد با همسرت زهره دور گردید ..دگرم طاقت نیست!میروم از پی کیوان مگر از دست قضا در جهان دگر وی را بیابم.
و در اینجا خورشید سوخت تماما چشمش خاموش گشت زنور.


ماه برگشت ..رو به عطارد پرسید:پس مهر بانویم کو؟
ــاو رفت تا به کیوان بپیوندد
آه!پس مهر روی بی نظیرم را دزدید.دانی با او به کجا رفت؟؟
ــنمیدانم
آه!کاش از اول با او چنین نمی کردم..از طمع..از اینکه میخواستم او را زجر دهم ..آن بهترین گوهرم را دیگری آمد و برد
آه!!سردم است
اه!!اینجا چه تاریک است

آن جهان مهر به کیوان رسید....عقدشان را نور شاهد بود....خطبه را کاووس خواند وپس مرگ آندو یافتند آنچه را که در جهان با اشتباه خورشید نتوانستند بیابند.

ماه پس از آن پیر و نابینا شد ..زشت شد و دگر هیچکسی چشم به روی او نینداخت....و تا مرگ زجر کشید.....

هستی

خاطرات

وقتی دلم میگره دوست دارم در کنارم باشی من و تو بریم  کنار چشمه و مثل قدیم ها بگیم وبخندیم ولی افسوس که هیچ وقت اون روزها بر نمی گرده .
من وقتی در کنار تو بودم خودم رو خوش بخت ترین مرد روی زمین اهساس می کردم.
اکنون تو رفتی و من در کنار چشمه فقط با خاطرات تو هستم.
وقتی نیستی انگار که هستمو گو که نیستم
                                                           روزی که رفتی من با تمام وجودم گریستم

من این شعر رو خیلی دوست دارم

ببخشید دوستان من یک مدت گرفتار بودم . خواهش می کنم این شعرو تا اخر بخونید و نظر هم یادتون نره 
من به هر شاخه که نشستم
                                        دل به هر دانه که بستم
سوی تازه ای نوشته
                               روی سینه شکستم
من اسیر سرنوشتم
                              سر نوشته پیرو زشتم
جای هرف 
                خوب بودن
هرف رفتنو نوشتن
                           تو هنوز اول راهی
 راه من راه تباهی
                         جفت پرواز تو باز
جفت من کفتر چاهی
                         فصل من فصل خزونه
هیف از من دیگه گفتن
                                 کار من دیگه تموم
تو سر انگشت های بارون
                                   من تولدی ندیدم
گوله گولدونه هیاطو تو تاریکی نچیدم
                                                 من سرایندی دردم عاشق گل های زردم
اما هتی دیگه امروز شعرامم خط خطی کردم
 
                            

لهظه ها

                      لهظه هاست که آدمی را هیچ وچوچ می کند
                 لهظه هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می کند
                        لهظه هاست که عمر را به پایان می رسانند                    
                         لهظه هاست که انسان رو فریب می دهد
                                بیاید از پس لهظه ها بگریزیم
                             به امید لهظه بعدی، زندگی نکنیم
                 اینگونه بی اندیشیم که انگار لهظه ی پس راه ما نیست
                و از همین لهظه لذت ببریم نه به امید لهظه بعدی......      
                      

تنها ترین تنها ها کسی نیست جز امیر

        وقتی دل ارزش خودش را ازدست بدهد..چشمهایت دیگر اشکی برای ریختن
        نداشته باشند..وقتی دیگر قدرت فریاد زدن را هم نداشته باشی...وقتی دیگه
        هر چه دل تنگت خواسته باشدگفته باشی...وقتی دیگر دفترو قلم هم تنهایت
        گذاشته باشند...وقتی از درون تمام وجودت یخ بزند...وقتی چشم از دنیا ببندی
        و آرزوی مرگ بکنی...وقتی اهساس کنی دیگر هیچ کس تو را درک نمیکند...
        وقتی اهساس می کنی تنها ترین تنها ها هستی...وقتی باد شمع های روشن اتاقتو
        خاموش کنند...چشمههایت را ببند...و از ته دل بخند...که با هر بار لبخند روهی خاموش
        جان می گیرد و درخت پیر جوان می شود !  
        

فراموشی را با دردناک ترین ....

فراموشی را بستا بیم
زیرا که یاد ما را پس از مرگ
نزدیک ترین دوست زنده نگاه می دارد
فراموشی را با دردناک ترین نفرین ها 
                       بیاموزیم 
زیرا انسان دوستانش را فراموش می کند
کتا بهای را که خوانده را فراموش می کند
ورنگ مهربان نگاه یک رهگذر را 
         آن هم فرآموش می کند.... 

درد دو دل

هرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من وجور تو نیست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آورمهر
آشنایی با شور!
و جدایی با درد!
و نشستن در بهت و فراموشی
یا غرق غرور؟!