دیشب بی شک بدترین شب عمرم بود شبی که مرگ یک فرشته را با چشمان خود دیدم . شبی که خوبی مرد ! شب سیاهی بود و باز هم سیاهی! در مقابل چشمان بیمار من فرشته ای دست و پا می زد . پاک و معصوم ... مضطرب ...گریان و رنج کشیده! اسیر در چنگال شیطان ... چهره معصوم و آه جگرسوز او هر لحظه درونم را می سوزد. آری کاش همان شب مرده بودم! تن نهیف فرشته . غرق در خون قربانی خودخواهی جامعه ما شده بود... چه می توانستم بکنم! بخدا سوگند هر آنچه در توانم بود برای نجاتش انجام دادم. اما فرشته کوچک سوخت!مرد! و من قبل از او شکستم! سوختم! و سر افکنده شدم! و شیطان مستانه قهقهه سر داد ! از فرط گرسنگی از خواب پریدم ! و چه خوابی بود ! کابوس ! اما وقتی اتاق را نگریستم اتاق مملو از بال و پر سوخته فرشته کوچک بود !
ای فرشته سوخته . باور کن که من سعی خودم رو برای نجاتت کردم و اکنون وقت آن است که سر بر زمین بگذارم و بمیرم! مرا ببخش
!می دونم خطا نکردم می دونم
می دونم وفا نکردی می دونم
میدونم دلم شکست خوب می دونم
خاطراتت داره داغون می کنه
غم و غصت داره ویرون می کنه
آخه تنهایی یه درد عزیزم
وداع کردنت یه مرگ عزیزم
می دونم چشمام دیگه اشک نداره
می دونم دلت برام جا نداره
می دونم تنها شدم تو ادما
حتی عشقم دیگه معنا نداره
یادته برام میمردی یادته
یادته با هم می خوندیم یادته
یادته تو شبای بارونی تو می گفتی عشقمون آخر نداره
دوستان موزیک وبلاگ با صدای خودمه
نظر تون رو در مورد موزیک بگین
ممنون از شما مهربون ها
ساده آسون قلبم میگه آروم آروم
آره باید اینبار به جای داد وبیداد
کاری کنم همه رسواییا سراغت بیاد
نفرت اون نامردیا و هوسبازیات
شکستن غرورم زیر بار نگاهات
این دفعه اومدم منت کشیت
اما اومدم انتقام از خودخواهیت
بخند آخرین لحظه های غرورته
اینبار نوبت سوختن و گریه های سوت وکورته
کسی نیست دیگه برای چشمای دروغت بارون بشه بباره
آب بشه تو هرم گرمای نفسات قلبشو زیرپاهات بداره
برا بار اول بارآخر عاشق شدم
اینبار تابوت کش دل پستت شدم
دلم میگه آروم آروم خنجرو بکش رو قلبش
که نه پوستی بمونه نه استخونی تا مرگش
آروم آروم میام سراغت منم یکی از بازیچه هاتم
اما تا گرفتن آخرین نفسای هرزت باهاتم
همش تقصیر منه اگه گفتم دوست دارم به اخم تو میخندیدم میگفتم عاشقت منم همش تقصیر منه که دل به عشق تو دادم میونه خط آدما دیوونه پری شدم همش تقصیر منه دروغهاتو نمی دیدم چشمامو زود میبستم و فریبتو نمیدیدم همش تقصیر منه ما رو چه به فرشته ها کسی که حتی یک ستاره نداره چه به شما همش تقصیر منه خواستم که تنها نمونم به هر کسی که رسیدم گفتم دیگه تو رو ندارم
چقدر سخته آدم چیزهایی را که دوست داره از دست بده ،چقدر سخته وقتی که مجبوریم
دوست داشتنی ها رو کنار بگذاریم و همه ما رو برای این کار تشویق می کنند خیلی سخته
است که انسان را مجبور به فراموش کردن دلبستگی ها می کنند و آن را منع می کنند
نمی دانم خیلی سخته که آدم عشقش رو فراموش کنه .
همیشه دوست داشتم یکی رو دوست داشتم اما این دوست داشتن رو ازم گرفتن نمی دونم
چرا و نمی دونم باید چی کار کرد باید ساخت بله چون ما مقصر هستیم پس باید بسازیم.
کشتن عشق یعنی آزادی محض
کشتن دوست یعنی آزادی حق
کشتن فضا یعنی دیوانگی محض
و کشتن تو یعنی دیوانگی حق
و این را بدان که اگر چیزی را در قلبت کشتی برای همیشه خواهد مرد!
واین رو بدون تو برای همیشه برای من مردی
فقط اومد بگم شاید دیگه هیچ وقت فرصت نشه که اینجا بنویسم
این وبلاگ بهتر بگم این کلبه تنهایی های منه که تمام حرف هام و احساسم توشه
اره اون رفت ولی بدونه این که من رو بشناسه
فقط بخاطر دروغ هایی که بهش گفتن برا این که ما رو از هم بگیرن
می دونید چه آرزویی برام کرد بعد از ۵ سال برام آرزو کرد
که انقدر تنها بشم که تو تنهایی بمیرم
کاش می دونست که تمام حرف هایی که زدن بهش دروغ بود دروغی محض
این شعر رو خودم گفتم از من به یادگار داشته باشید
آهای آدم های نا مهربون دلم دیگه پر از دست تون
تو این عالم بی کسی زخم زبون ها شنیدم ازتون
تو شر گذشت من نبود جز غم و دل شکستگی
عمری گذشته از تنم هنوز نرفته خستگی
روزی که تو را با لباس سپید به خانه بخت می برند
و غریبه ای تو را در آغوش می گیرد
همان رو مرا با لباس سپید و تابوتی سیاه...
به خانه بخت خواهند برد
اگر روزی
اگر روزی دلت برایم تنگ شد
به هر گورستانی که دلت خواست برو
و در پایین ترین جای آن
چند قطره اشک
نثار حاشیه پاک دوستی مان کن
دلم نمی خواهد دستهایم را در دستهای سرد غم بگذارم و زندگی کنم
دلم نمی خواهد دستهای سردم را در دستهای غم بگذارم و گریه کنم
دستهای من و غم هردو سرد است و من با گرفتن دستهای غم دستهایم یخ میزنند.از غصه ، از تنهایی یخ میزنند.راهی ندارم باید دستان غم را بگیرم وقتی محبتی نیست
امید به زندگی ام با گرفتن دستهای سرد غم از بین می رود
دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم.دلم می خواهد دستهای گرم محبت را بفشارم تا یخ
های دستم از گرمای محبت آب شوند.
می خواهم با گرفتن دستهای محبت گریه کنم اما اینبار گریه شوق.
اما هیچ دستی از سوی محبت برروی من دراز نمیشود.
غم با تنهایی، با غصه، با درد آمده به سراغ من.
به استقبال کدامیک باید رفت؟
دستان سرد کدامیک راباید گرفت وقتی راهی جز این نباشد؟
غم که به زندگی بیایید دیگر رفتنی نیست
غم که به زندگی بیاییدشکستنی نیست
یخ دستان غم آب شدنی نیست
تنها محبت است که میتواند این یخ را آب کند و غم را از زندگی محو کند.
اما افسوس که محبتی نیست
محبت پس تو کجایی که زندگی ام دارد با بودن غم و تنهایی تباه می شود